زندگی روی ترن هوائی
2006/04/03
...

وقتی وارد شدم از پشت پیشخوان دست تکان داد

چند قدم جلوتر

ماچ و بوسه شب عیدی

بس نبود انگار، بغل هم کردیم همدیگر را

یک شیر نسکافه، کمی سیگار

چشم چرانی جماعتی که نشسته اند به حرف زدن و خوردن

نگاه کردن به در و دیوار و عکسهای همیشگی

وقتی می خواستم بروم باز هم بغل کردیم همدیگر را

عیدی هم گرفتم، دویست تومانی نو با امضاء

زنگوله دم در را که زدم که خداحافظ، حس کردم نرفته دلم برای این فضا تنگ شده

حسی که داشتم قابل توصیف نیست

حس این که با فضایی یکی شده ای

حس این که فقط مشتری این جا نیستی

دوست هم هستی انگار

و این که انگار من هم جزئی از همین فضا بودم که خودم را ترک می کردم

.

.

.

ممنون آقای صاحب این جایی که هنوز راه هم نیفتاده

ممنون که کافه ات نزدیک است و درش باز

ممنون به خاطر حسی که کافه ات دارد، که خودت داری...

تعداد بازديد ها :