زندگی روی ترن هوائی
2006/09/30
پژوهشی در حکایات سندبادی که من نمی شناختم


«به قول میرچا الیاده، هر تبعیدی غریب، اولیسی است که رهسپار ایتاک است و هر زندگی واقعی، بازسازی اودیسه است و سفر به سوی ایتاک، به سوی مرکز خویش (مرکز پرگار وجود). هر تبعیدی، هر که هست (مشخصا بدین علت که «خدایان» محکومش کرده اند، یعنی قدرت هایی که حاکم بر مقدرات تاریخی و زمینی اند)، این بخت و امکان را دارد که اولیس جدیدی شود، اما تبعیدی برای دریافت این معنی، باید بتواند اولیس جدیدی شود، اما تبعیدی برای دریافت این معنی، باید بتواند معنای سری سرگردانی هایش را دریابد و آن سرگردانی ها را به مثابه سلسله ای طولانی از آزمون های راز اموزی (به خواست «خدایان») بداند و همچون موانع بر سر راهی که او را به خانه (مرکز) می رساند و این مستلزم کشف نشانه ها و معانی پنهان و رمزها در درد و رنج ها و افسردگی ها و زوال و خشکیدگی روزانه است و مشاهده و فهم سختی ها و مصایب از این منظر، حتی اگر آشکار نباشند. تبعیدی اگر چنین دیدی داشت، می تواند ساختار نویی بیافریند و در جریان یکسان چیزها و سیلان یکنواخت امور تاریخی، پیامی سراغ کند و به معنایش پی ببرد.»

پژوهشی در حکایات سندباد بحری، جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول 1382، صفحات 56 و 57

.

«... ناگاه مردمان را دیدم که بر سر چاه ایستاده مرد مرده و زن زنده ای را به چاه اندر آویختند و زن می گریست و می نالید ولی آب و نانی بسیار با آن زن فرو ریختند. من آن زن را نظاره می کردم و او مرا نمی دید چون مردمان سر چاه با سنگ پوشانده برفتند من استخوان پای مرده ای برداشتم و به سوی آن زن آمدم و استخوان بر سر او بزدم در حال بیخود افتاد دوباره و سه باره اش همی زدم تا این که بمرد و نان و آبی که با او بود برداشته...»

همان، صفحه 151

.

«سندباد که می خواهد به سفر هشتم رود، به وهب، خادم وفادارش می گوید: «من از آن کسانی هستم که خوشبختی شان در جستجوی آرزوست، جستجوی چیزی که به دست نمی اید. همیشه گمان می کنم اگر چیزی را که نمی دانم چیست و شاید هرگز به دست نیاید، گیر بیاورم، دیگر خوشبخت می شوم»

در پایان وهب بازوی رباب زن سندباد را می گیرد و با صدای آرامی می گوید: «خاتون! خاتون! دستش نزنید، دیگر دیر شده است، خواجه به سفر رفته است». هشتمین سفر سندباد، سفر مرگ است.

همان، صفحه 68، نقل از نمایشنامه «سفر هشتم سندباد، نوشته ا.ب، منتشر شده در مجله سخن دی ماه 1331»

.











حس غریبی است فهمیدن این که سندباد کودکی هامان با آن دستار سفید و شلوار «سندبادی» و
صورت بچه گانه، سندبادی که شیلا هم داشت و به علی بابا وصل شده بود، بازرگانی بغدادی بوده است با آز تمامی ناپذیر بازرگان مسلمان دوره اموی که اگر لازم می دانست آدم می کشت تا سد جوع کند تا کمی بیشتر زنده بماند.

سندباد هزار و یکشب هزار بار از سندباد کودکی های من واقعی تر است و انسان تر، با تمام مخلفات گناه کاری و ترسندگی و آزمندی و جاه طلبی.
حس غریبی دارم، سندباد کودکی هایم زیاده واقعی شد و زیاده بی ربط!
.
خبر دارید اصلا که ژاپنی ها سندباد تقلبی کودکی هامان را ساخته اند؟ که علی بابا چیز دیگری است و چهل دزد بغدادش چیز دیگری و سندباد بحری چیز دیگر؟
کدام این دو تصویر درستند؟ سندباد شاد سمت راست یا سندباد حرمسرا دار سمت چپ؟
.

سمت راستی دوست داشتنی تر است هنوز و غالب تر!
.
اصلا کدام ما هزار و یکشب را خوانده ایم؟
.
سوال اساسی تر: «تزریق فرهنگی یعنی چه؟»
.
پ.ن:

نمی دانم این که نقل کردم از متن کتاب ناقض قوانین حق مولف هست یا نه، ایده ای و «فرهنگی» (فرهنگی که با آن بزرگ شده باشم) در این زمینه ندارم، لطفا اگر می دانید راهنمایی کنید.

2006/09/28
برای پاهایی که دیگه نیستن
برای پاهایی که دیگه نیستن...

برای پاهایی که رفتن روی مین...

برای آلیاژها و پلیمرهای که می خوان جای اون پاها رو بگیرن...
...
.
دادگاه صدام در مرحله بررسی جنایات بر علیه کردهاست. من نمی دونم این نمایش برای چیه؟ برای آروم شدن بچه ای که پاش روی مین جا مونده؟ یا زنی که تو زخم و عفونت زندگی می کنه؟ یا مادری که بعد از بیست و هشت سال...؟ یا...؟

ادامه...




گاهی انقدر پری، انقدر لبالبی که کتاب های کوچک هم قد می کشند،خواندنشان عذاب می شود،برای هر خطشان سالی وقت باید بگذاری.

گاهی انقدر پری که این دوربین همیشه همراهت را فراموش می کنی، انقدر سخت می شود این شاتر زدن لعنتی...

گاهی وقتها انقدر پری، انقدر پری که این همه تصویر و تو نباید ببینی تا باورت بشود که انقدر پری...

.

اشتباه می کنی رفیق، عقربی که حلقه های آتش را گریزش نیست من نیستم، اگرهم باشم باکیم نیست، نهایت، نیش است و خلاص.

من از حلقه های آتش، از خفگی میان این همه دود و از تمام چیزی که هستم گریزان نیستم،

از این همه تنهایی که چشم های تو را پر می کند و قلب من را.

فقط یک چیز را بدان،
اسم همان چیزیست که هستم،

بودن به انتخاب،
میان آتش و دود،
میان حلقه های رقصنده آتش...
.

بگرد همیشه به دنبال چیزی که من هستم و تو نیستی...

.

همه عشق و ديگر چه بگويم؟ ترس هاي دلم را نگويم بهتر است

...

آغوشت كجاست؟

2006/09/26

سهیل و باز هم سهیل

فضای این کافه غم آلود باز هم مرا می بلعد، می بلعد بدون این که بخواهم بلعیده شوم. همانند آینده که چون غاری دهان گشوده تا مرا در خود ببلعد بدون این که فرصت برداشتن فانوس را داشته باشم.

من می اندیشم، به آرزوهای بر باد رفته، به عشق های کتاب ها و به یاس. من به آدم هایی می اندیشم که همانند عقرب در حلقه آتش به دور خود می چرخند و ناچار با نیش خود خودکشی می کنند و آن گاه من و تو، منقد نماهای اجتماع، با خواندن تیتر نام آن ها در صفحه حوادث می گوییم «به درک، حقشان بود».

من به انسان می اندیشم و رسالتش که فراموش گشته. من به اندیشه معصومانه ای می اندیشم که می پنداشتم زندگی را نیز می شود منجمد کرد و در بسته های صد گرمی در سوپرمارکت ها به فروش رساند و به حقارت که سعی در گران فروختن آن داشت.

من به کودکی می اندیشم، آن زمان که می پنداشتم زندگی را می توان به وسیله سرنگ به رگ های سرد و بی روح همسایه مان تزریق کرد. من به انسان هایی می اندیشم که صدای ضجه های پسرک خردسال و گرسنه ی خانه ی روبرو را می شنوند و با این حال زائر خانه ی خدا هستند.

من به کسانی می اندیشم که از جدول زندگی خارج گشته اند و به مرگ می اندیشم.

من به خود نمی اندیشم چون از اندیشیدن به خود خسته شده ام و به تو نیز نمی اند یشم زیرا که تو نیز چون من خرد هستی و ضعیف. من به هستی می اندیشم و وسعتش. به طبیعت و شعبده بازی هایش. به عشق می اندیشم و اعجازش. من به خطوط موازی می اندیشم و آن جا که یکدیگر را قطع می کنند. من به قانون مسخره دو در دو و جواب همیشه ثابتش می اندیشم. به پوچی می اندیشم که از ورای عمقی ژرف می آید. من به برهوت سینه های داغدیده می اندیشم که تشنه ایثار محبتند. محبت، حتی یک قطره، من به اشک های همیشه جاری می اندیشم. به محکومین و مطرودین اجتماع و به اندیشه های خفته در ریا و به محتضرین اجتماع. من به هستی می اندیشم و چراهای بسیارش. به بن بست ها می اندیشم و بی انتها...

من می اندیشم...

امضا: نا خوانا

7/4/37

.

و من خام باشم که اگر ذره ای حتی، به رسالتی معتقد باشم برای تغییر این دنیا، اگر که این نوشته سال های دور هنوز زنده است و سند.

.

و من خام باشم، خام باشم اگر ذره ای حتی، شک کنم به تغییر این زندگی، که من محور جهانم...

که من خود جهانم...

.

پ.ن:

کتاب را دیروز خریدم، از همین دست دوم فروشی های همیشگی، این نوشته ته کتاب بود، دستی که شاید روزی نوشت تا من روزی بخوانم، تا بدانم که بطری به جزیره بازمی گردد، همیشه...

2006/09/24
نو اسطوره ها، اسطوره های نو - 2

کورش ضیابری نمونه ای است از کودکانی که کودکی نکرده اند، مانند مسیح مهدوی یا آن بسیجی 14 ساله ای که شب های جمعه دهان ها را بو می کند و اتومبیل هایمان را شخم می زند به دنبال قطره ای مشروب و گرمی حشیش. درس خوان های همیشه سر در کتاب هم از همین قماشند، بنا به خواست دیگران در راهی قدم گذاشته اند که ایده ای از انتهای آن ندارند. با فرا گرفتن مقداری روال و کمی رفتار، به ماشین های ارائه دهنده تبدیل شده اند.

این ها اجبار به اسطوره بودن دارند، اجبار به برتر بودن، یکتا بودن، خاص بودن.

این پدیده ایست که همواره بنا به سوختن نسل ها و تبدیل این نسل ها به قماش تکنوکرات یا خورده بورژوا اتفاق می افتد.

جامعه امروز ایران واجد همین خصوصیات است و این پدیده در شکل های مختلف در حال خودنمایی است. برای برخورد با این پدیده (در تقابل قرار گرفتن با ابن «نو اسطوره» ها اجتناب ناپذیر است) شناخت و آگاهی از پاره ای نکات الزام است.

این که بدانیم که نسل «نو اسطوره ها» رفتار طبیعی ندارند، ارائه بی هدف داشته هاشان بی غرض است و از سر عادت و آن چه ارائه می دهند الزاما با ارزش نیست.

آگاهی از موارد فوق باعث می شود که رفتار آن ها را خارج از مرزهای فوق بررسی نکنیم.

در مورد کورش ضیابری (نمونه واضح این نسل در وبلاگستان) باید گفت که این اشتباه تاکتیکی خود اوست که مکانی اشتباه (فضای گل و گشاد وب) را برای ارائه داشته های خود انتخاب کرده است. به دلیل کم مایگی ذاتی نوشته هایش و از طرفی تمایل به برتر بودن، کورش به کمیت ارائه می پردازد نه به کیفیت. در واقع قصد او از درخواست تبادل لینک یا Spam Commenting یا Spam Mailing همان قرار گرفتن در کانون توجهی است که ذات «نو اسطوره» بودن برایش ایجاب می کند.(من باید برتر باشم، من باید که باشم)

برای کوورش ضیابری مهم این است که روزی 1000 بازدید کننده داشته باشد تا 50 خواننده، مهم این است که صفحه ای (هر چند بی اهمیت) در Wikipedia داشته باشد، مهم این است که در شرق مطلبی نوشته باشد یا در رادیو مصاحبه ای کرده باشد. این ها همه برای کورش مهم است و برای عموم وبلاگستان نه، چون عموم وبلاگستان پر است از انسان هایی که هر کدام در زمینه ای صاحب نظرند و اگر هم نیستند باز فراوان دیده اند. حرف های کورش به برتری نسبی او در میان جمع هم سن و سال خواهد انجامید اما در جمع بزرگسالان بازخورد مناسبی نخواهد داشت. کسی این اشتباه تاکتیکی او را متذکر نشده است و خود او نیز به کنه ماجرا واقف نیست.

برخورد سلبی با کورش ضیابری (از نوعی که شرح کرد، که نوشته هایش را کاوید به دنبال سوژه و نقطه ضعف و دست آخر هم کار انجامید به این فایل صوتی) خود نوعی برخورد است اما الزاما صحیح نیست، این که نقاط ضعف انسانی که آگاه به اعمال خود نیست و عاملیتش عاریه ایست را به رخ بکشیم و به قصد له کردن طرف مقابل از مرزهای اخلاق فراتر رویم قطعا نقطه مثبتی در کارنامه هیچ کس نیست. کسی که درکی از نوع رفتار کورش نداشته باشد و به قصد تمسخر و خوار کردن طرف دست به اقدام بزند مسلما رفتاری مناسب تر از او نداشته است، هر قدر که فرد حمله کننده بزرگ تر باشد بار گناهش سنگین تر خواهد بود.

شاید وقتی که از طرف شرح برای حل ریشه ای این مشکل (دقت کنید، رفتار کورش از نظر من مشکل است) صرف شد برای توجه نکردن به کورش صرف می شد به نتایج بسیار مثبت تری (از جمله از رو رفتن او در قبال جناب شرح) منجر می شد.

هر فضایی واجد صفات خوب و بد است که نمی توان فقط یک بعدی به آن نگاه کرد و یا فقط خوب های آن را خواست. رفتار فردی مثل کورش ضیابری (به زعم من) از بدی های این فضاست، انتخاب روش غلط برای مقابله با رفتار غلط خود کار ناصوابی است.

من از رفتار کورش ضیابری حمایت نمی کنم، اما از رفتار مقابلش بیشتر دلگیرم که جماعت عاملیت بیشتری دارند بر اعمال و ذهن خود نسبت به نوجوانی 16 ساله.

کشتن آگاهانه «مرغ مقلد»...

.

مرتبط:

لیست افتخارات سلبریتی های مجازی

No Soap,Radio

یک رفتار شرم آور

روزی که وبلاگستان حقیر بود

شکایت از که کنم؟

رفتاری که با کورش ضیابری شد بی شرمانه بود

نوشته نازلی دختر آیدین

2006/09/23
نو اسطوره ها، اسطوره های نو - 1

خلق شخصیت های دست نیافتنی در اسطوره ها، بنا به دیدگاه غالب، از میل انسان به «فرا انسان» بودن نشات می گیرد، به عبارتی انسان ضعیف اسطوره ها را می سازد تا بر ضعف خود سر پوش بگذارد.

بنا به این دیدگاه، کورش ضیابری، کودک سه ساله حافظ قرآن و یا نوجوان 12 ساله شهید، همگی نمونه هایی از اسطوره های مدرنند، اسطوره هایی که بنا به ضعف والدینشان در بودن «فرا انسان» تشکیل می شوند، زندگی می کنند، افتخار کسب می کنند و سر آخر نابود می شوند.

والدین، تربیت کنندگان و تاثیر گذاران بر این اسطوره های مدرن با تربیت یک بعدی کودکان خود در یک زمینه، سعی در بزرگ کردن وجه گمشده / سرکوب شده درون خود را دارند، تمایل به دست یافتن به دست نیافتنی (به زعم آن ها) باعث می شود تا با تربیت یک سویه و یک جهته کودک خود (عزیزترین خود) وی را به چیزی که همیشه تمایل به بودن آن داشته اند تبدیل کنند، غافل از این که رشد یک بعدی این «نو اسطوره» که هوشمند و با پشتکار و سرزنده نیز هست، باعث می شود تا بنا به ذات اسطوره، نقاط آسیب پذیر فراوان نیز پیدا کند (همه اسطوره ها نقطه ضعف دارند، هرگز نامیرا نیستند) و بدین ترتیب پایان داستان «نو اسطوره» خود را به تعجیل می اندازند.

هنگامی که عضوی بیش از حد رشد کند، تعادل ذاتی بدن و ذهن به خطر خواهد افتاد و هر قدر عضو رشد کرده جذاب هم که باشد به دلیل عدم تعادل در رفتار و اعمال (ذات اسطوره ایجاب به فرق دار بودن می کند) بدل به نقطه ضعف صاحب آن می شود.

در اسطوره های کهن، چشم ها، پاشنه پا، هوشمندی فراوان، موهای بلند و ...، هر کدام نقطه ضعف پهلوانی بوده اند، امروز نیز توانایی این «پهلوان های جدید» در عرضه آن چه دارند بلای جان آن ها می شود، به عبارتی کالای خود را به قدری عرضه می کنند تا به میرایی خود نزدیک شوند.

خواست والدین و جامعه برای عرضه بیش از حد کالای «اسطوره ای»، «نو اسطوره» بی تجربه نا متعادل را از درون خالی می کند و او را تبدیل می کند به ماشین «ارائه»، به گونه ای که خود هم هدف از ارائه آن چه دارد را فراموش می کند و با ارائه مسلسل وار آن چه دارد و توی چشم کردن آن، کالای خود را از رونق می اندازد، انگار که «آخیلوس»، برای کشتن یک موش از شمشیر خود استفاده کند.

کالای اسطوره ای (بخوانید حافظه قوی، هوش سرشار، پشتکار فرا وان، جدیت کم نظیر) بدل می شود به جنس عادی، چیزی همیشگی.

میرایی نو اسطوره آغاز می شود.

.

این بحث ادامه دارد

...
حکایت آن آقای کت و شلوار پوش بد عنق کنسرت امشب که نگذاشت حتی از روی صندلی خودم هم عکاسی کنم (حتی بدون فلاش) حکایت همان کسی است که نگهبان یک تکه چوب کاشته شده وسط زمین است، بعد از مدتی امر به این بنده خدا مشتبه می شود که کارش مهم است یا این چوب مقدس است یا چیزی شبیه این.
.
واقعا به کجای این دنیا بر می خورد وقتی جماعت مدام عکاسی می کردند با فلاش و من ساکت از پشت لنز آسان می کردم حضور آن همه موسیقی را؟
2006/09/20
How to Sit in a Taxi,A Manual Instruction

آذر آذرستان که این را نوشت یادم افتاد به این نوشته وینا و بعد هم که غر زدن یرما را خواندم که باز گوشه ای زده بود به تاکسی نشینی و بعد یادم افتاد که تقریبا بلاگر مونثی نمی شناسم که از این «Taxi Abuse» شکایتی نداشته باشد و ننوشته باشد.

«Taxi Abuse» مثل متلک پرانی و مزاحمت تلفنی از مسائلی است که به دلیل تعدد موارد اتفاق و کم اثر بودن ظاهری آن کمتر مورد توجه قرار می گیرد اما این جانب بنا به رسالت «همیشه در صحنه بودن» راهنمای فکری مزاحمین محترم را به همراه توصیه های ایمنی و اخلاقی منتشر می کنم.

باشد که مقبول طبع صاحب نظران گردد!


لطفا به هنگام سوار شدن به تاکسی Imagination خود را Disable کنید!

برای مردمی که ذاتا خیال پردازند و نه واقع گرا تماس بدنی نماد ارتباط است، وقتی کسی مزاحمت ایجاد می کند در واقع تا انتهای ارتباط را در نظر گرفته است. واضح است که فرد مزاحم از این تماس جسمی لذت چندانی نمی برد، لذت اصلی جایی است که فرد مزاحم طرف مقابل خود را در تخت خواب تصور می کند. این لذت ذهنی است و هیچ ربطی به جنس پارچه شلوار شما ندارد!

توصیه ترافیکی: این نوشته بالا پشت شیشه تمام تاکسی ها نصب شود!

الان زنگ می زنم 110 بیان پدرتو در بیارن!

خب طبیعتا اگر قانونی برای جلوگیری از مزاحمت های «واقعی» اجتماعی وجود داشت شرایط متفاوت از این بود اما به دلیل عدم وجود قانون و ضمانت اجرایی مناسب، در صورتی که برخوردی هم صورت بگیرد از طرف خود فرد مورد آزار یا راننده تاکسی یا مسافران تاکسی است که عموما برخورد فیزیکی است و همیشه هم به نفع فرد مورد آزار نیست. گاهی اوقات افراد غیر ذینفع هم اقدام به طرفداری از فرد مزاحم می کنند و با گفتن جملاتی مثل: «این زنا چه پر رو شدن» و «عربا خوب کاری می کنن حبستون می کنن تو خونه» و جملات دیگری از این دست عمق مزاحمت را بیشتر می کنند.

توصیه جنایی: با رفتن به کلاس های رزمی آمادگی بدنی خود را افزایش دهید، لا اقل برای کتک زدن 3 نفر به تنهایی آماده باشید!

Abused to Death, Abuse to Death!

در جامعه ای که آمار آزار جنسی در دوران کودکی به شدت بالاست و کمتر موردی را می توان پیدا کرد که در موقعیت فرودست (کودکی) مورد آزار جنسی قرار نگرفته باشد، فرادست شدن (بزرگسالی، شرایط استفاده / سوء استفاده) خود موقعیتی است برای آزار رسانی. این موقعیتی است که فرد مورد آزار در بچگی آن را به راحتی از دست نخواهد داد. فرودست ها در این موارد زن ها و بچه ها هستند که در ذهن فرد مزاحم پناهی ندارند و عموما به دلیل حفظ آبرو یا موقعیت اجتماعی حاضر به اعتراض به فرد آزار رسان نیستند.

هر چقدر فرد مورد آزار ضعف بیشتری نشان دهد فرد مزاحم جری تر خواهد شد، یک دختر دبیرستانی از یک زن 35 ساله در ذهن فرد مزاحم ضعیف تر است.

توصیه بلوطی: هنگام مورد آزار قرار گرفتن حتما به فرد مزاحم تذکر دهید، رعایت سن و سال و موقعیت اجتماعی و ... موجب پشیمانی است!

غریبه ها بو می دهند!

مسئله دیگر مسئله اعتماد است، بسیاری از کسانی که از این مورد شکایت دارند در مواقع دیگر از تماس های جسمی شکایت چندانی ندارند، به راحتی با غریبه ها دست می دهند، رو بوسی می کنند و حتی از نوازش چند لحظه ای دست هایشان توسط افراد مورد اعتماد ناراحت نمی شوند اما وقتی به غریبه ها می رسند و دلیلی برای تماس جسمی نمی بینند با اتفاق افتادن تماس جسمی از لحاظ ذهنی درگیر شده و ناراحت می شوند، در صورتی که همین فرد مزاحم در صورت معرفی شدن از جانب شخص دیگری به عنوان فرد مورد اعتماد پذیرفته شده و این تماس جسمی به چشم نمی آید.

در واقع نوع نگاه به طرف مقابل نقش تعیین کننده ای دارد، به عنوان مثال اگر زنی با تمایل جنسی مستقیم (به مرد) بازوی زن دیگری را نوازش کند یا دست خود را به کمر او حلقه کند اعتماد موجود به نوع تمایل جنسی آن شخص باعث می شود که این حرکت صرفا به عنوان حرکت محبت آمیز تلقی شود اما اگر طرف مقابل اعلام کند که فرضا Lesbian یا Bi-Sexual است حرکات فوق معنی دیگری پیدا می کنند.

توصیه بهداشتی: توصیه ای ندارم!

نا امید می میرد!

فرد مزاحم به مزخرف بودن کار خود آگاه است و تحت هیچ شرایطی خود را امیدوار به برقراری ارتباط سالم با شما نمی بیند، این نا امیدی باعث می شود که کشش درونی فرد مزاحم به برقراری ارتباط با شما، او را مستقیما به انتهای ماجرا (تماس جسمی) سوق دهد. این کار عموما برای مزاحم خطری ندارد و به این ترتیب انتقام کوچکی هم از شما خواهد گرفت، چون شمایید که (در ذهن او) مانع برقراری ارتباط هستید.

هر قدر که امکان تکرار این موقعیت (نشستن کنار شما در تاکسی) کمتر باشد تمایل فرد مزاحم برای آزار رسانی به شما بیشتر می شود. این جمله که «موقعیت هست، چرا که نه؟» باعث می شود که فرد مزاحم از این موقعیت / حق، سوء استفاده / استفاده کند.

این افراد در صورتی که امکانی برای برقراری ارتباط سالم با شما ببینند از تماس جسمی خودداری می کنند، مسلما اگر در ذهن فرد مزاحم به جای تصویر شما در تخت خواب، تصویر شما در لباس سفید عروسی نقش بگیرد اقدام به مزاحمت جسمی نخواهد کرد.

نصیحت پدرانه : این دست شما نیست که طرف چه تصویری از شما در آینده می سازد، زندگی خودتان را بکنید و سعی کنید موقعیت به دست فرد مزاحم ندهید!

Cache!

تمایل به کشف دست نیافتنی ها در ذات بشر وجود داشته و همیشه خواهد داشت، در فرهنگی که زن ها پوشیده اند و آن چه دارند را پنهان می کنند زن ها تبدیل می شوند به گنج و مردها گنج یاب. آن چه نیست تر است با ارزش تر است و هر چه دست نیافتنی تر مستحق تلاش بیشتر.

در فرهنگ ما نبودن و غایب بودن و پنهان بودن همیشه موجب افتخار و مباهات است، چیزی که میثم در این جا به آن اشاره می کند و می گوید : «اساسا حجاب، جلب توجه می کند و پوشیدگی آلت مادینه هم زن را با مفهوم حجاب همبسته می کند. زن در عریان ترین حالت خود هم با حجاب است. رمز کشش و فریبایی زنان در پوشیدگی آن هاست.» در این جا کارکرد درست تری دارد، این حجاب مزاحمین را تشویق به «انجام دادن کار مخفی / متفاوت» می کند.

متاسفانه ریشه این مسئله آن قدر در فرهنگ ما قطور شده است که مقابله با آن به سادگی ممکن نیست.

توصیه غیر اخلاقی: به دولت محترم توصیه می شود که به صورت آزمایشی به مدت یک ماه به جای تبلیغ «چی توز» و «زمزم» و «خدا را شکر که من هم مالیات می دهم» از این تلویزیون های شهری، فیلم های پورنو نمایش داده شود. (این توصیه را کاملا جدی بگیرید ها، مگر اروپا و امریکا نیستند که الان این مسائل برایشان تقریبا حل شده است؟ فقط به این خاطر است که در دهه های 60 و 70 انقدر عریانی زن را دیدند که عادی شد این سکسوالیته لعنتی!)

قبل از سوار شدن به تاکسی از مصرف قرص های توهم زا اجتناب کنید!

- چطور می شه پنج تا فیل رو توی یک فولکس جا داد؟

- به راحتی، دو تا جلو می شینن و 3 تا عقب!

حالا شما این 3 نفر عقبی را تبدیل کنید به یک آقای بدنسازی کار 90 کیلویی با کلی بر و بازو و یک آقای معمولی 70 کیلویی و یک خانم 50 کیلویی، ماشین را هم تبدیل کنید به پراید یا حتی پیکان، شاید اون فیل ها به سادگی در یک فولکس واگن جا بشوند اما این جماعت به این سادگی پشت پراید جا نمی شوند الا به تماس جسمی.

گاهی اوقات توهم آزار جسمی جای آزار جسمی واقعی را می گیرد.

توصیه دوم خردادی: از تاکتیک «فرار به جلو» استفاده کنید، همیشه، یعنی سوار تاکسی که شدید به طرف بگویید لطفا به من نچسب!

مردها، مردهای بد!

بنا به گزارش منابع موثق مزاحمین مونث هم در چند نقطه از شهر مشاهده شده اند، بعضی که پهلویتان را هم سوراخ می کنند تا بلکه قلبتان را صاحب شوند! پلیس هم چنان در پی یافتن این افراد معلوم الحال است!

توصیه اومانیستی: همه چیز را زنانه و مردانه نکنید، این که فکر کنیم همیشه قربانی ماییم ما را قربانی باقی نگه می دارد.

نتیجه: این که مردها در این موارد (آزار دیدن) سکوت می کنند خود بحث دیگری است!

.

دیگه حوصله تایپ کردن ندارم، بسه فعلا!

.

پ.ن:

وینا جانم، آن بحث دیگر را شما بنویسید که خود بحث شیرینی است، ما هم در محضر شما تلمذ خواهیم نمود!

.

پ.ن بی ربط:

لطفا این را بخوانید، واقعا نمی دانم چه اصراری دارد این دختر روی پرشین بلاگ؟

2006/09/19
!!!Influenced by Jethro Tul

Save Target As : ------------------> Bourée 912 KB


Save Target As : ------------------> Budapest 2.34 MB
آدم
ه
ی
ج
ا
ن
انگیزای زندگی!
.
مرسی زیاد
.
پ . ن:
واقعا کامنت دونیه این جا یا چت روم؟
.
.
پ. ن بعدی:
این جمله اعتراضیه بود نه شوخی!
2006/09/17
28

یک پازل، 654 تکه، بدون تصویر، بدون طرح.

وقتی ساخته شد، فقط یک صفحه خالی درست می شه،

فقط یک صفحه خالی.

.

این پازل «هستی» خودش رو نفی می کنه

می سازی که به «هیچ» برسی،

به یک صفحه خالی.

و من دارم «هیچ» می سازم!

.

می دونی که

ساختن «هیچ» سخت ترین کار دنیاست!

.

وقتی به این فکر می کنم که من دارم این پازل نهیلیستی رو درست می کنم،

وقتی هنوز عاشق چرخ زدن توی فروشگاه لگوی اسکانم،

وقتی هنوز التماس می کنم که اون رفیقم بازی مورد علاقه ام را بهم بده،

وقتی هنوز بعد از سه سال صبح زود سرکار رفتن عادتم نشده،

وقتی هنوز از شنیدن خبر ازدواج رفقام شوکه می شم،

وقتی هنوز انقدر بچه ام،

مهم نیست که این تقویم محترم بهم خبر بده که یک سال دیگه بزرگ تر شدی

من هنوز وقت برای پازل درست کردن دارم،

هنوز «بزرگسال» نشدم،

هر قدر هم که «بزرگ سال» شده باشم...

.

28

.

.

.

عدد غریبیه!

2006/09/12
بی عاری که عار نیست

شرق توقیف شد، نامه هم
ان شا الله از فردا کیهان می خوانیم!
.
بی عار شده ایم و سترون،
بی شرق و نامه و هزار چیز دیگر هم می توان زندگی کرد،
مگر بدون آفتاب امروز و زن و نشاط و جامعه نشد؟
و مگر جز همین می خواستند؟
این که عادت کنیم به نبودن روزنامه هامان و فیلتر کردن وبلاگهامان؟
عادت می کنیم به بی شرقی هم، مثل بقیه چیزها!
.
کک هایمان حال تکان خوردن هم ندارند، چه برسد به گزیدن!!!
.
.
پ.ن:
شما این نوشته را بگذارید به حساب غر زدن های کسی که عادت کرده بود به باز کردن صفحات هر روزه شرق و از الان به فکر خماری روزهای در پیش است!!
هزینه دادن که پیشکش!!!!
2006/09/11

یازدهمین نمایشگاه انجمن عکاسی ایرانشهر
19- 23 شهریور
خانه هنرمندان ایران
نگارخانه مرتضی ممیز
.
عکس : مجید محرابی
2006/09/10
آیدا می داند، مسئله این جاست

می دانی آیدا
نوشتن از «نرگس» سخت ترین کار دنیاست
انگار که بخواهی شفاف کنی مرز «عامه پسندی» و «عامه فریبی» را
انگار که بخواهی بگویی «دایی جان ناپلئون» و «هزاردستان» و «شب های برره» عامه پسندند و نرگس «عامه فریب»
یا بخواهی فراموش کنی پوزخند «مقدم» را که به سریال تضمین شده بعدی فکر می کند
که ما انقدر احمقیم که نگاه می کنیم
که آن ها انقدر احمقند که گول «سکانس انرژی هسته ای» را می خورند و بودجه می دهند و تایید می کنند
که شرط می بندم که اگر نرگس الان ساخته می شد سکانس «فان حزب الله هم الغالبون» هم وصله پینه می شد به جایی از این دراندشت سریال
با همان پرچم زرد خوشرنگ حزب الله
و «مقدم» و همکاران می خندیدند
به ریش من بیننده
به ریش آن احمق بودجه دهنده
.
می دانی آیدا
«نرگس» فداکارترین موجود دنیاست
«شوکت» کثیف ترین حیوان روی زمین
و من از همه این سیاه ها و سفید ها متنفرم که انقدر سیاهند و انقدر سفید
هیچ خاکستری نیستند اما
.
می دانی آیدا جان
من یاد گرفته ام
یاد گرفته ام که شرقی ها «مرگ خواهند»
هندی ها و افغان ها و ژاپنی ها و همه ما شرق نشین ها
روی مین می رویم
تا آخرین قطره خون می جنگیم
چون مرگ احترام ما را بر می انگیزد
کلاه برمی داریم برای نیستی
چون داریم
زیاد هم داریم
و محترم آن چیزی است که نیست،
مثل «بازیگری» که نیست
مثل این همه اسطوره و افسانه و داستان سینه به سینه که از دهات «تاجیکستان» می شنویم تا «چین و ماچین»،
که نیستند
و ما «نیستی» را می پرستیم
مثل شهدایمان که عزیزند و زنده هامان که بازنده
«نیست» ها همیشه بزرگند
.
می دانی آیدا
من هم مثل تو
دوست داشتم که «دهقان فداکار» له می شد زیر آن قطار لعنتی
«پترس» یخ می زد پای آن سد دور تا دیگر فضولی نکند آن ساعت دیر نیمه شب
دوست داشتم تمام هلندی ها را آب می برد اصلا
حتی دوست داشتم مشک «ابوالفضل» سالم به آن بچه ها می رسید تا تشنه نمانند
دوست داشتم که اصلا این «فداکار» های عالم موفق نمی شدند هیچ وقت دنیا
تمام این ها را دوست داشتم
شاید که بچگیم پر می شد از شکلات واقعی و مداد رنگی
و شاید که «نرگس» ی ساخته نمی شد
اما نشد
می دانی که
زندگیست دیگر
جان می کنیم، زنده هم می مانیم...
.
می دانی آیدا
انقدر خسته ام که...
اگر همین سرانگشتان لغزنده هم نبودند...
که انحنای دستشان بی خیالی دنیا را فوت می کرد توی صورتمان
انقدر خسته می ماندم که...
2006/09/06
هواپیماها سقوط می کنند، من دلیل می آورم

salam

too comeentaye matlabe akharetoon chizi naneveshtam chon osoolan hoseleye sar seda nadarm chandan!! ama do ta mored be nazaram resid , fekr konam har ki kami aghl dsashte bashe mifahme amalkarde in dolat ghabele defa nist o manam ghasde defa nadaram , ama fekr mikonam kami bi ensafie age sohghoote havapeymaha ro faghat bezarim be hesabe rejim o hey bad o birah begim , too zamani ke bishtar az 25 sale tahrimim az besyari janbeha na havapeyma behemoon mifrooshan o na hata lavazem yadakie asl ro ( jam bastam chon be nazaram manam jozi az in hokoomat o dolatam hata age nakhamesh o hata age behesh ray nadade basham ke nadadam! demokrasi yani hamin , na?) az bazare siah lavazem yadaki dast dovom o daste chandom ro ba chand barabare gheymat mikharim taze oonam age gir byad o befroosham o oroopa o amrika rahesh ro nabandan , midoonam bakhshe omdei az in tahrim ham masooliatesh ba amalkarde hamin dolate va hamin hokoomat , ama ghazieye havapeymaha va soghootha ro pas mishe az janbeye diogei ham did .

va masaleye dovom , migid az hemaghatemoon estefade mikonan ba narges , nafahmidam manzooretoon ro , narges che rabti be hemaghat dare , rastesh nemidoonam dastanesh chie o sakhtesh chejoore ( na bekhatere jeste roshanfekri chon karam joorie ke sobh saate 4 bidaram o baraye hamin nemitoonam ta 12 ham bidar bemoonam vagarna shayad mididam ) hads mizanam yeki az hamin serialhaye dozarie tv ast , ama masale ine ke hameye donya tv karesh hamine , sargarm kardan o barname sakhtan baraye ameye mardom , hamin darsade binandeha o bahs barangizie ghazie beine hata kasai ke tamame dastan ro midoonan o hey ghor mizanan ke sakhife o ahmaghane ( nermoonash too hamin webloga zyade , taraf vasght nadare sar bekharoone ama ta tahe dastan ro midoone ) midoonanesh , neshoon mide etefaghan inbar tv karesh ro khoob anjam dade , tv nabayad ke baraye oon dastei ke dah farman mikhoonan o se range kishlofski mibinan barname besaze , bayad baraye oon kargar o karmand o ranandei ke asr myan khoone o tokhme o miva myaran o mishinan joloye in safhe ta vaghte khab barname besaze o sargarmeshoon kone.na?

خب، این نامه دوستی است که علاقه ای به سر و صدا نداشته است، بی سر و صدا نامه ای فرستاده که من ترجیح میدهم همین جا جواب نامه اش را بدهم.

در مورد مورد اول یعنی سقوط هواپیما:

با شما موافق نیستم که سقوط هواپیماها در ایران بیشتر به دلیل تحریم و عملکرد دولتهای اروپایی و آمریکایی است. کشور ما تحت تحریم خرید هواپیما نیست، قضیه بیست و چند سال تحریم هم اطلاعات اشتباه است.

قانون داماتو:

از سال 1996 بنا به قانون داماتو کلیه شرکتهایی که ظرف یک سال بیش از چهل میلیون دلار در ایران سرمایه گذاری کنند از داد و ستد با دولت و شرکتهای آمریکایی منع خواهند شد. پس این تحریم خیلی هم قدیمی نیست.

خب، قیمت یک هواپیمای نو چقدر است؟ با توجه به تعدد شرکتهای تولید کننده هواپیما در اروپا و آسیا و بلوک شرق (نه الزاما شرکتهای چند ملیتی) دولت ایران توان خرید حداقل یک هواپیمای نو از هر کدام از این شرکتها در ظرف یک سال را دارد (نه الزاما هواپیماهای بلند پرواز فوق مدرن) که با یک حساب سرانگشتی می توان سالیانه پنج هواپیمای نو به ناوگان هوایی ایران اضافه کرد بدون این که قانون داماتو گریبانگیر شرکت های طرف قرارداد گردد.

هواپیماهای روسی:

اکثر هواپیماهای روسی موجود در ایران یا به قیمت نازل به صورت دست دوم از طرف های سوم خریداری شده اند و یا تحت اجاره شرکت های هواپیمایی ایران هستند، اما این دلیلی برای ارائه کیفیت نامناسب خدمات از جانب شرکت های ایرانی نیست زیرا:

اولا شرکت های روسی عملا مشکل چندانی با فروش قطعات به ایران ندارند و در صورت تمایل دو طرف حجم این معاملات قابل مخفی کردن است، همان طور که صنایع نظامی این کشور هیچ محدودیتی برای فروش محصولات خود به ایران قائل نیست.

ب: شرکت های ایرانی الزامی به اجاره هواپیماهای بی کیفیت روسی ندارند، اجاره هواپیماهای مناسب تر هم قابل انجام است.

اما مشکل این جاست که به دلیل قیمت پایین بلیت هواپیما در ایران و زیان ده بودن صنعت هوایی و سودجو بودن عاملین صنعت هوایی کشور عملا طرف ایرانی تمایل به خرید قطعات یا اجاره هواپیماهای مناسب را ندارد.

قوانین نانوشته:

گمانم ماجرای مک فارلین یا «کونترا-گیت» خاطرتان هست، در زمان جنگ تحمیلی، ایران از طرف امریکایی تسلیحات دریافت می کرد و پول آن صرف کمک به شورشیان کونترا می شد، هواپیمای مک فارلین بیچاره حامل موشک های اسرائیلی هاوک بود (در واقع از اسرائیل هم اسلحه دریافت می کردیم!!!) که قرار بود بر ضد عراق به کار گرفته شود.

این مثال نمونه ای از قانون نانوشته ای است که وجود ندارد اما قابل اجراست، قدر مسلم این قوانین نانوشته در مورد صنعت کاملا صلح جویانه هوایی نیز قابلیت اجرا دارد. اما به نظر نمی رسد طرف ایرانی تمایل چندانی به اجرای این سیاست داشته باشد، جان شهروندان ارزش کمتری از مصالحه های پشت پرده دارد.

مسئولین خرید:

فقط یک مثال می زنم، برای خرید پنج دستگاه هواپیمای دست دوم از یک دولت بی طرف پنجاه میلیون دلار در اختیار هیات خرید قرار می گیرد، پس از خرید هواپیماها و پس از بازرسی مشخص می شود که هواپیماها قابلیت استفاده ندارند و به درد اسقاطی های میدان شوش می خورند، با کمی تفحص بیشتر کاشف به عمل می اید که این هواپیماها هر کدام به قیمت یک میلیون دلار خریداری شده اند، چهل و پنج میلیون دلار ناپدید می شود!

دلایل دیگر:

خب دلایل دیگر هم فراوان است، گمانم همین ها کفایت می کند برای مقصر دانستن مجموعه حکومتی ایران، مثلا این که در کنار سرمایه گذاری در صنعت های مختلفی مثل ژنتیک و میکروب شناسی و انرژی هسته ای و ... ایران توان سرمایه گذاری در صنعت هواپیما سازی را نیز داشته است اما جز تولید هواپیمای «یاک-140» با همکاری طرف اوکراینی شاهد پیشرفتی در این زمینه نبوده ایم و گمانم به این زودی هم نخواهیم بود، در صورت نیاز باز هم این بحث را ادامه می دهم.

دلیل محکم تر:

مردم چه گناهی دارند؟ کافی نیست؟

دموکراسی:

این مسئله اما ربطی به هواپیما ندارد، مسئله فقط دموکراسی است به عنوان یک مدل حکومتی. اگر معتقدید که این دموکراسی است (و نه شبه دموکراسی) که بحثی ندارم، اگر هم که معتقدید که این دموکراسی نیست و نوشته اید که این دموکراسی است که باز هم بحثی ندارم.

نرگس:

این پست طولانی شد، در پست بعدی در مورد نرگس خواهم نوشت!

2006/09/02
جانتان بر کف، شعایرتان در محاق

جانتان بر کف و شعایرتان در محاق

به هواپیمای ما خوش آمدید…

.

از حماقتمان استفاده می کنند،

با نرگس.

از «مرگ خواهی» شرقیمان،

با شهادت طلب خواندنمان

از احساسات انترناسیونالیستی مان،

با انرژی هسته ای

از ما استفاده می کنند،

از گوشتمان،

از پوستمان،

از خنده هامان،

از گریه هامان…

.

گوسفندها مورد استفاده ترین حیوانند

هیچ چیزشان دور ریختنی نیست

از گوسفندها هم مفیدتریم برای این ها…

Don't Miss This One

A Tribute to Noise : A Sound Performance / Installation

By: Mohammad Javad Safari
Kaveh Kateb
2006/09/01
خانه روشنان را بخوانید که کلامش خواندنیست و منطقش غیر قابل فهم برای من، برای شما اگر بود بگویید که رازآلود بودن مادینگی کجا و قهرمان بودن دون ژوان کجا و الزاما جنده بودن زنان کجا و نفرت از جنده ها کجا
خانه تان روشن، منطق تان قابل فهم تر...!
.
این را بخوانید و این را و این را، بلوط این روزها غوغا می کند...
تعداد بازديد ها :