زندگی روی ترن هوائی
2005/12/29
!صبا و کروبی
وقتی حرف های کروبی را می خواندم زیر پوستم کمی مور مور شد ، شاید از سر بدجنسی ، ولی گاهی کمی بدجنسی هم بد نیست ، به شخصه برایم جالب خواهد بود که آیا کسی برای لر خشمگین عزیز میانجی گری خواهد کرد یا نه ، راستی آقای کروبی عزیز ، یاد روز های میانجی گری و ریش گرو گذاشتن شما بخیر ، میبینم که هنوز به دنبال راه میانه هستید ، کاش هنوز هم خودی محسوب شوید

: پی نوشت
خاطره ای از روزهای دور در ذهن من نقش بسته است ، شاید ده سال پیش ، زمان دبیرستان ، هیئت عزاداری مدرسه غیر انتفاعی متین ، منزل شما در کامرانیه و هدیه ای که پیشکش یکی از دوستانم کردید به این مناسبت که با علامت امام حسین روبروی منزل شما ایستاد و سلام کرد ، حرکت مرسوم علامت کشها را می گویم . هدیه با ارزشی بود که آن موقع قیمتی بیش از دویست هزار تومان داشت ، حقیقتا از همان روزها دل چرکین شدم ، از شما و هبه هایی با قیمت گزاف در ازای فقط یک سلام ... شاید از این که دست های شما آرام آرام توان اهدای چنین هدایایی را از دست می دهند زیر پوستم مور مور می شود.شاید





2005/12/25
در خدمت و خیانت خاتمی
دوستم ، محسن جان ، چقدر جالب که همنام برادر کوچکتر منی که دو سالی از شما هم کوچکتره و به مقتضای سن حرف هایی می زنه که مثل نوشته های شما سرشار از تجربه نکردن وشنیدنه ، هر چند برادر من در حال سقوط از طرف دیگه ی پشت بامه و کاملا خاتمی رو نفی می کنه ، همین باعث میشه که برای همه ی محسن ها چیزکی بنویسم ، فکر خودم رو فقط ، همین تا اینجا خودمونی بود لحنم چون انگار برادرمی که از جایی در حال سقوطه و حالا جدی تر می نویسم

نیک آهنگ می گوید " بیشتر معتقدم که اگر فضای کاری برای جولان دادن خاتمی میسر شد، به خاطر تلاش‌های بی‌وقفه روزنامه‌نگاران و دانشجویان و اصلاح طلبان واقعی بود. " از نیک آهنگ هم گذر می کنم و کمی به عقب تر می روم تا کمی با این دانشجویان آشنا شوی ، روزنامه نگاران و اصلاح طلبان واقعی شناخته شده اند ، و عجب جماعت غریبی اند این دانشجویان

دانشجویان آن دوره متولدین سالهای 53 تا 59 بودند ، بچه هایی که دوران کودکیشان با جنگ گذشت و موشک و آژیر خطر و صف سیگار سهمیه ای و پناهگاه و برادرهای شهید و پدر های ریشوی اخموی ترکشی ، و مادر هایی که از گلویشان می زدند برای گلوی برادر دیگری در سومار و فاو و سر پل ذهاب ، و صدا و سیمای دو کاناله ای که قبل و بعد از شروع رسمی برنامه ها تا نیم ساعت عکس اشخاص مجنون و کم حواس گم شده را نشان می داد و همیشه در عجب بودیم که چقدر مجنون دارد این مرز و بوم. شخصا تا سال سوم راهنمایی کاغذ کلاسور ندیده بودم ، باورت می شود؟

وقتی جنگ تمام شد این بچه ها بزرگ شده بودند ، بیش از تمام سن و سالشان ، و چشم باز کردند به دوران سازندگی ، دورانی که دستها به جای فشردن ماشه اسلحه بیشتر با کاغذ سر و کار داشت و چک و نگاه به دنیای جدید ، قهمیدیم که می شود جنگ نکرد ، جایی در این دنیا گروه هایی وجود دارند به نامهای وسپ و توپک و دکتر آلبن و مایکل جکسون . که تلویزیون ابزاری است نه برای هشدارموشک که برای سرگرمی و می شود ساعت خوش هم درآن دید

پشت لب این بچه ها تازه سبز شده بود ، برادرانشان که از جبهه آمده بودند سوغاتی سرکوفت را هم با خود آورده بودند ، که "ما جنگیدیم و مردانگی مان را ثابت کردیم ، شما چه کار خواهید کرد؟ " و این بچه ها کار کردند و ثابت کردند مردانگیشان را ، عده ای درس خواندند ، عده ای نسلی راه انداختند که هر شبشان در کلانتری می گذشت به جرم داشتن یک نوار یا پوشیدن شلوار جین و گذر از درب مدرسه جنس مخالف ( مردانگی اصطلاح است ، طبعا جنس لطیف همیشه یک پای اصلی قضیه بوده است! ) . هر کس به شیوه ای ، تا روزی که این شیوه های متفاوت در مکانی به نام دانشگاه جمع شدند ، برای بسیاری از این بچه ها دانشگاه دبیرستان بزرگی بود که جنس مخالف هم حق ورود به آن را داشت و تازه می شد در آنجا سیگار کشید!! همه حسابی بزرگ شدند و دانشگاه شد جمع الاضدادی که پر بود از چیز های تازه ،یکی با پارتی شبانه آشنا شد ، دیگری با امگا و دیگری با ژاک دریدا و حشیش و گلشیری و شاملو و دیگری با مانتو و روژ لب و شلوار جین دم پا گشاد . در واقع آن روزها کمتر کسی درس می خواند ، نگاهی به وضعیت تحصیلی ورودی های 74 تا 76 صحت ادعای من را ثابت می کند.

در همین روزها دوم خرداد پیش آمد ، همه چیز شبیه شوخی بود ، روزنامه سلام عکسی از کسی منتشر کرد (معتقدم سلام آن روز به انرژی نهفته ما سمت و سو داد و امید را در ما پدید آورد ) به نام خاتمی که روزگاری وزیرارشاد بوده و اصلاح طلب بوده و مورد حمایت چپ ها و این آدم قرار است روبروی ناطق نوری بایستد و چه و چه. و سیدی خوش چهره و فرهنگی با نگاهی مهربان به ما معرفی شد ، و در شهر شایع شد که ناطق نوری رییس جمهور بعدی است و دانشجویان این را بر نتابیدند و این سان دور این سید مهربان جمع شدند و او شد نماد نخواستن و خواستن ، و پشت شیشه اتومبیل های شخصی و روی کلاسور دانشجویان پر شد از " درود بر سه سید فاطمی ، خمینی ، خامنه ای ، خاتمی " . و راستی چاره دیگری هم بود؟ می توانستیم از زواره ای یا ری شهری حمایت کنیم ؟ و تازه شایع شده بود که رهبر موافق ناطق است و همین خیلی ها را مصمم کرد در رای دادن به خاتمی و سید بودن خاتمی در شهر ها و قصبات برگ برنده او بود و این گونه رهبر اصلاحات متولد شد

حال یک سوال ، لحظه ای اگر با دقت نگاه کنی می بینی که هر کسی به امیدی به خاتمی رای داد ، یکی برای نه گفتن به رهبر ، دیگری برای نه گفتن به" شکم بزرگ های موتلفه " و دیگری برای آری گفتن به اصلاحات . از فاحشه تا سنتی ترین آدمها در طیف رای دهندگان به خاتمی بودند و در غیر این صورت مگر مریض بودند این جماعت که به کسی رای بدهند که انتظاراتشان را بر آورده نخواهد کرد ؟ شاید کسی بگوید خاتمی قولی نداده بود و تضمینی نداده بود و چه و چه . و من می گویم خاتمی باید از روز اول خط قرمزش را برای همه معلوم می کرد تا کسانی امید بیهوده به تغییر اساسی نبندند و صبح امروز و جامعه و توس و عصر آزادگان منتشر نشود و دانشجو به خاطر بستن سلام (در واقع حمایت از خاتمی ) تا سر امیر آباد هم نیاید و وحشی ها به کوی نریزند و تا آخر داستان.

این روزها کسی به خیابان نمی ریزد ، می دانی چرا؟چون همه می دانند که احمدی نژاد و پلیس و دیگران پشت سرشان نیستند ، و قیاس کن با روز هایی که دانشجویان به راحتی به خیابان می ریختند و نتیجه بگیر که امید داشتند به کسی جز خدا ، چون خدایشان را هنوز هم دارند و در گوشه ای بی صدا نشسته اند ، و این کس چه کسی است ؟ جوابش را تو می دانی.

و نگاه ریز بین نشانت می دهد که آن جماعت دانشجو ( که بالاتر با آنها آشنا شدی) سر آخر گرد کسی حلقه می زدند ، مثل آب که راه خودش را پیدا می کند ، راه مهم نبود ، حرکت مهم بود. بزرگترین اشتباه خاتمی حمایت نکردن از این حرکت بود ، که ما را منفعل کرد در مقابل انتخابات فرمایشی بعدی و شما جوانهای تازه دانشجو شده هم که از وقتی خود را شناخته بودید با آزادی های نسبی مواجه شده بودید و آن را حق طبیعی خود می دانستید هرگز به فکر از دست دادن این آزادی ها نیفتادید و این شد که این شد . به همین سادگی.

معتقدم خاتمی فرصت سوز بود ، نا امید کرد دانشجویانی را که امید فراوان به او داشتند ، در واقع روز 23 تیر تیتراژ پایانی بود برای فیلم اصلاحات که سر آخر با مرگ کودک خردسالی به نام امید به پایان رسید .و ایستادن خاتمی بر مسند اصلاحات مانند چه چیزی بود ؟ خاتمی حرکت را کشت و جماعت را متفرق کرد و جالب این جاست که این اتفاق به سرعت اثرات خود را در بهار خونین روزنامه های اصلاح طلب و سکوت عمومی نشان داد و باز هم خاتمی حرکتی جز تضرع نکرد ، دست کم روز ترور حجاریان یا روز آزاد شدن سعید عسگر به شیوه دموکراتیک استعفا می داد یا از آن هم کمتر اعلام می کرد که کاره ای نیست تا امید به او نبندیم.خاتمی به جای خود چسبید و چسبید تا انتخابات ننگین مجلس هفتم و ریاست جمهوری و اگر امروز این مجلسمان است و آن رییس جمهورمان به این دلیل است که روزی کسی سکوت کرد ، و مگر این نیست که سکوت در برابر ظلم خود ظلم است ؟

راستی باطبی هنوز در زندان است ، می دانم اگر آن روز می دانست پیراهن خونی بر سر دستانش پیراهن مظلومیت خودش است نه خاتمی ، هرگز آن را پرچم نمی کرد ، خاتمی در برابر تمام لحظات زندان امثال باطبی و گنجی ، در برابر تمام لحظات نبودن مختاری و پوینده و فروهرها و شریف ، و در برابر تک تک قدم های امثال نیک آهنگ و نبوی روی خاک غریب مسئول است . و ایضا در مقابل تمام حجم سر خوردگی ما ، نگو نیست چون بسیاری اوقات نگفتن حقیقت کارکردی بدتر از دروغ دارد که خاتمی در بسیاری از لحظات لب بسته بود .

دوستم ، معتقدم خاتمی در سیاست خارجی و نیز درایجاد یسیاری از زیر ساخت های اقتصادی موفق بود ، ولی بسیاری اوقات راه را اشتباه نشان داد و اشتباه رفت و خود و دیگران تاوان این اشتباهات را پس دادند ، و همان گونه که در یسیاری اوقات شایسته تقدیر است در بسیاری اوقات نیز شایسته نقد و حتی ملامت ، مداحانش فراوانند ، بر بتابید نقد جماعت کوچکی را که به حقوق فردیشان و رویاهای دیرپایشان خیانت شد و این روز ها سنگهای سرد تورنتو و ملبورن و تهران را به قدم سایش می دهند .

و خواهشی شاید همیشگی ، بیایید دست برداریم از بت سازی و بت شکنی ، خاتمی مانند هر کس دیگری واجد شرایط انسانی است ، به خطا کاریش احترام بگذاریم و منصفانه نقدش کنیم تا نگندد.




2005/12/17
Oh Captain , My Captain!
ترن هوایی من مثل بقیه ترن هوایی ها نیست ، بلیطی براش نخریدم ، دور مکرر نداره و زوایای حرکتیش توسط ذهن خودم ترسیم میشن هر لحظه به شیوه ای که ذهنم تعریف کنه حرکت می کنه ، این تعاریف ذهنی بر اساس تجربیات گذشته ، حس حال و نگاه به آینده تغییر می کنه و من دخالت چندانی در حرکتش ندارم ، ته هم نداره انگار ، دست کم تا الان که نخواسته بایسته و منم نخواستم پیاده بشم

تازه متوجه شدم که چرا بلد نیستم برقصم ، همین دیشب... وسط یک مهمونی غیر منتظره...کشف کردم که بلد نیستم چون سخته رقصیدن روی ترن هوایی ، واین که اونقدر به بدیهیات زندگی فکر کردهام که همیشه رقص رو یه مساله فانتزی دونستم و خطرناک و این که ترس از سقوط باعث میشه که بچسبم به صندلی ، ولی می خوام یاد بگیرم. وقتی توان این رو دارم که چای دم کنم و بنوشم بدون
...این که یک قطره هم ازش بریزم پس می تونم برقصم … و این که چای نوشیدن هم هنره...دیشب شبی بود

امروز 6 ساعت از وقتم پای تلویزیون گذشت و لذت بردم ، برای منی که میونه چندانی با جعبه جادویی ندارم این عجیب بود و البته عجیب تر از این اتفاق حرکت اهالی سیما بود در نمایش دار و دسته های نیویورکی و دفترچه خاطرات عزیز و انجمن شاعران مرده اون هم در یک روز... میشه پای تلویزیون هم نشست ، فقط اگر یادشون نره که تلویزیون ملی همه جور مخاطبی داره و این که این فیلم ها هم وجود دارن و میشه پخش بشن

...بارون میاد
تعداد بازديد ها :