زندگی روی ترن هوائی
2006/05/16
Empty
آهای آدمهای ساعت هشت و نیم صبح چهارشنبه ها
دوست داشتنی ترید انگار
که هنوز نگاه می کنید
که فراموشتان نشده که چشم نه فقط برای دیدن،
که برای نگاه کردن.
.
آدمهای ساعت هفت
متفاوتید
خسته اید و مشمئز
از بوی معلق کرخ بهار
تا جاودانگی سبز شدن چراغ همیشه قرمز
نگاهتان خالی است
سریع و کنجکاو :
"چقدر سریع تری از من؟"
"چقدر قوی تر؟"
ترین ها را شماره می کنید برای خواب پر عقده شبانه
که سر بی گریه بر بالش نگذارید
جخ اگر مجالی برای اشک ریختنتان نمانده باشد.
.
آدم های ساعت نه پیر می شوند
عصا یشان گوشه گنجه،
یکی را دو تا می کنند
و
از جوانی عصا ذخیره می کنند برای روزگار بی عصایی
که روزگار
بد روزگار بی مروتی است
شاخه درخت شکسته کجا و
عصای آبنوس مرصع نشان کجا؟
.
شما
دوری است که نگاهتان را فروخته اید به عصا
جوانیتان گم شده لابلای رد مردد تکیه گاه
و من
دلم پرمی کشد برای یک بار نگاهتان
که
یک بار
فقط
نگاهم کنید یک بار
.
- آدم های ساعت چهار ونیم اما -
آدمهای سرباز و رفتگر و پدر کورهای کچل
سکوتتان شنیدنیست
سردیتان گرم تر.
های قربانیان داستان همیشگی غم نان
و
بندگی قدرت
نگاهتان را دوست تر دارم
چه باک
که نگاهم هم نمی کنید
که تاریکی
مجال نگاهتان را می گیرد از من تشنه.
.
های!
نگاهم کنید
بدانید
من،
فنای انسان را نمی پذیرم
حتی اگر
نگاهم نکنید حتی
تعداد بازديد ها :