می دانی، همین الان گوشم پر از صداست. از فریادهای جماعتی که روبروی سازمان ملل تجمع کرده اند برای اعتراض به حملات اسرائیل به لبنان. بلوار شهرزاد را بسته اند با یک اتوبوس شرکت واحد، ترافیک است، داربست کشی کرده اند (داربست هایی که صبح نبود و الان هست!) و پرچم بزرگی از فلسطین را به دست گرفته اند، از همین پرچم های بزرگ استادیومی، همه جا پر است از عکس های سید حسن نصرالله و پرچم زرد حزب الله، عربی سخنرانی می کند و کسی ترجمه، چند عکاس و فیلمبردار خبر تهیه می کنند و 20 تایی پلیس هم از دور نظاره گرند، جماعتشان کوچک است (شاید 60 نفر) اما صدایشان خوب بلند است. زیر پنجره من امروز مهمانی «مرگ بر اسرائیل» است.
.
می دانی، چند دقیقه ای مهمان جمع کوچکشان بودم، گوش می کردم به سخنرانی مرد عرب، از اتحاد فلسطین و لبنان می گفت و من فکر می کردم به این که چقدر جمعشان کوچک است و من چقدرغریبه ام برای این ها، ظاهر متفاوتم نگاهشان را سنگین می کرد، بد جور، گمانم برایشان من فقط رهگذری کنجکاو بودم بی هیچ دغدغه ای.
.
می دانی، جمعشان کوچک بود، نگاهشان مهربان نبود، من هم از جمع آن ها نبودم، اما این دلیلی نیست که چون یک هدف را مد نظر داریم از یک جنس باشیم، عیسای آن ها به دین خود، من نیز موسای خویشم.
آنها به سیاست این جایند و من به وظیفه، هدفمان یکی است، راهمان اما نه.