این که نابوکوف عزیز و «دعوت به مراسم گردن زنی» اش را با بی حوصلگی محض به گوشه ای پرتاب کنی و اولین کتابی که به چشمت می خورد را به دست بگیری گاهی خالی از لطف نیست. نتیجه اش می شود خواندن «به خاطر وین دیکسی».
«به خاطر وین دیکسی» کتاب گروه سنی نوجوان است، یکی از عاطفی ترین و احساسی ترین کتاب هایی که تا به حال خوانده ام. معدودند کتاب هایی که چهار سال بعد از انتشار تبدیل به
فیلم شوند و این کتاب از آن دسته معدود است.
کتاب داستان نوجوانی تنها و سرخورده به نام «اوپال» است که به خاطر ترک شهر قدیمی و دوستان کودکی و نیز غم مادری که در کودکی او و پدر کشیشش را ترک کرده است به مرز افسردگی نزدیک شده است. «اوپال» بی وطنی است که حتی نامش نیز عاریه ایست.
حضور یک سگ زشت و کثیف و مهربان و باهوش برای او بهانه ای می شود برای بازگشت به زندگی. «وین دیکسی» قدرت و هوش فوق العاده ای برای جذب انسان ها و شناخت تنهایی آن ها دارد و نمادی است از مادری که نیاز همیشه «اوپال» است و هرگز نیست، حضور مادر برای «اوپال» در ده خصوصیتی است که پدر از مادر تعریف می کند و اوپال نیز آن ها را در «وین دیکسی» جستجو می کند.
اوپال و وین دیکسی شروع به کشف دنیای آدم ها و تنهایی آن ها می کنند و به طرزی غریب بر تنهایی خود و آن ها غلبه می کنند.
در حقیقت این کتاب داستان تنهایی طبقه میانه پایین جامعه آمریکا (دنیا) ست. آدمهایی که دارای هویت فرهنگی، تحصیلات عالیه و خانواده مستحکمی نیستند و در تریلرها و باغ های فراموش شده و مغازه های تنگ و تاریک گذران می کنند. آدمهایی با رنج های عمیق و شادی های کوچک و زودگذر، وین دیکسی آلترناتیوی است تا زبان هم را بفهمند و آغوش هایی که باز کنند برای یکدیگر.
زبان کتاب به شدت ساده و روان است که ترجمه خوب و یکدست «ویدا لشکری فرهادی» در این میان بی تاثیر نیست، اتفاقی که در ترجمه امروز ما نایاب است و کم مثال.
پیشنهاد می کنم اگر گذارتان به کتاب فروشی افتاد از تهیه آن غافل نشوید، شادی عمیق و ماندگاری را به همراه خواهد داشت.
.
این نمونه ای از متن کتاب است، بخشی که «دوشیزه فرنی بلاک» خاطرات جد پدری خود را از جنگ داخلی آمریکا تعریف می کند، خواندنش خالی از لطف نیست:
دوشیزه فرنی بلاک داستانش را این طور شروع کرد:
«وقتی آتش جنگ در فورت سامتر برافروخته شد، لیتماس پسربچه ای بیش نبود.»
من گفتم: «فورت سامتر.»
آماندا گفت:«جنگ از فورت سامتر شروع شد.»
من شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «بسیار خوب.»
_ بله لیتماس در آن موقع چهارده سال بیشتر نداشت. او پسری قوی و درشت هیکل بود ولی با این حال فقط یک پسر بچه بود. پدرش آرتلی دبلیو بلاک در لیست سربازانی بود که باید برای جنگ می رفتند و لیتماس به مادرش گفت او نمی تواند بنشیند و ببیند که جنوب آمریکا شکست می خورد. برای همین او هم به جنگ رفت.
دوشیزه فرنی نگاهی به دور و برش انداخت و زیر لب گفت: «مردها و پسرها همیشه می خواهند بجنگند. آن ها دایما به دنبال دلیلی هستند که به جنگ بروند. جنگ یکی از ناراحت کننده ترین چیزهاست. ولی آن ها معتقدند که جنگ چیز سرگرم کننده ای است و هیچ وقت از تاریخ درس عبرت نمی گیرند.»
دوشیزه فرنی چشم هایش را بست، سرش را تکان داد و گفت: «بگذریم، لیتماس رفت و برای جنگ ثبت نام کرد. اما به دروغ سنش را بالاتر گفت. آره جانم، همان طور که گفتم او پسر درشت هیکلی بود و ارتش او را پذیرفت و به این ترتیب لیتماس بدون لحظه ای درنگ به جنگ رفت. او مادر و سه خواهرش را تنها گذاشت و رفت تا قهرمان بشود. ولی خیلی زود حقیقتی را فهمید.»
من پرسیدم: «چه حقیقتی؟»
دوشیزه فرنی با چشمانی بسته، گفت: «این حقیقت را که جنگ، جهنّم جهنّم است.»
آماندا گفت: «جهنّم حرف بدی است.» من نگاهم را از او دزدیدم. صورتش از همیشه بی احساس تر بود.
دوشیزه فرنی که هنوز چشمانش بسته بود گفت: «جنگ هم حرف بدی است.» او سرش را تکان داد، چشمانش را باز کرد و به من و آماندا اشاره کرد و گفت: «هیچ کدامتان نمی توانید تصورش را بکنید.»
آماندا و من با هم گفتیم: «نخیر خانم.» ما دو تا لحظه ای چشممان به هم افتاد و بعد رو کردیم به دوشیزه فرنی و او ادامه داد: «شما نمی توانید تصورش را بکنید. لیتماس همه مدت گرسنه بود و تنش پر از کک و شپش بود. زمستان آن قدر سردش بود که فکر می کرد هر لحظه از شدت سرما یخ می زند و می میرد و در تابستان، هییچ چیزی بدتر از جنگ در تابستان نیست. در تابستان، لیتماس بوی گند می داد و تنها چیزی که باعث شده بود که لیتماس به گرسنگی و خارش بدنش، گرما و سرما فکر نکند این بود که گلوله خورده بود. بله، او پسربچه ای بود که گلوله خورده بود.»
...