زندگی روی ترن هوائی
2006/09/26

سهیل و باز هم سهیل

فضای این کافه غم آلود باز هم مرا می بلعد، می بلعد بدون این که بخواهم بلعیده شوم. همانند آینده که چون غاری دهان گشوده تا مرا در خود ببلعد بدون این که فرصت برداشتن فانوس را داشته باشم.

من می اندیشم، به آرزوهای بر باد رفته، به عشق های کتاب ها و به یاس. من به آدم هایی می اندیشم که همانند عقرب در حلقه آتش به دور خود می چرخند و ناچار با نیش خود خودکشی می کنند و آن گاه من و تو، منقد نماهای اجتماع، با خواندن تیتر نام آن ها در صفحه حوادث می گوییم «به درک، حقشان بود».

من به انسان می اندیشم و رسالتش که فراموش گشته. من به اندیشه معصومانه ای می اندیشم که می پنداشتم زندگی را نیز می شود منجمد کرد و در بسته های صد گرمی در سوپرمارکت ها به فروش رساند و به حقارت که سعی در گران فروختن آن داشت.

من به کودکی می اندیشم، آن زمان که می پنداشتم زندگی را می توان به وسیله سرنگ به رگ های سرد و بی روح همسایه مان تزریق کرد. من به انسان هایی می اندیشم که صدای ضجه های پسرک خردسال و گرسنه ی خانه ی روبرو را می شنوند و با این حال زائر خانه ی خدا هستند.

من به کسانی می اندیشم که از جدول زندگی خارج گشته اند و به مرگ می اندیشم.

من به خود نمی اندیشم چون از اندیشیدن به خود خسته شده ام و به تو نیز نمی اند یشم زیرا که تو نیز چون من خرد هستی و ضعیف. من به هستی می اندیشم و وسعتش. به طبیعت و شعبده بازی هایش. به عشق می اندیشم و اعجازش. من به خطوط موازی می اندیشم و آن جا که یکدیگر را قطع می کنند. من به قانون مسخره دو در دو و جواب همیشه ثابتش می اندیشم. به پوچی می اندیشم که از ورای عمقی ژرف می آید. من به برهوت سینه های داغدیده می اندیشم که تشنه ایثار محبتند. محبت، حتی یک قطره، من به اشک های همیشه جاری می اندیشم. به محکومین و مطرودین اجتماع و به اندیشه های خفته در ریا و به محتضرین اجتماع. من به هستی می اندیشم و چراهای بسیارش. به بن بست ها می اندیشم و بی انتها...

من می اندیشم...

امضا: نا خوانا

7/4/37

.

و من خام باشم که اگر ذره ای حتی، به رسالتی معتقد باشم برای تغییر این دنیا، اگر که این نوشته سال های دور هنوز زنده است و سند.

.

و من خام باشم، خام باشم اگر ذره ای حتی، شک کنم به تغییر این زندگی، که من محور جهانم...

که من خود جهانم...

.

پ.ن:

کتاب را دیروز خریدم، از همین دست دوم فروشی های همیشگی، این نوشته ته کتاب بود، دستی که شاید روزی نوشت تا من روزی بخوانم، تا بدانم که بطری به جزیره بازمی گردد، همیشه...

تعداد بازديد ها :