زندگی روی ترن هوائی
2006/12/24
اعتراف نامه شب یلدا با دو روز تاخیر

نه، واقعا داشتیم از حسادت تلف می شدیم، بازی شروع شده باشد و ما نباشیم؟ استغفر الله!

حالا که این خانم محترم ما را دعوت کرده اند و به عنوان باج سبیل این دعوت نامه هم خودشان را بیخ ریش ما چسبانده اند ما هم می نویسیم تا حداقل کمتر باخت کرده باشیم! (حالا جریان اون بند پنج پست این خانم محترم واضح شد؟ خنگید دیگر!)

اوّل این که: ما کتاب همسایه های احمد محمود و بانو با سگ ملوس حضرت چخوف و سنّ عقل آقای سارتر و امثال آن!!! را در سنّ نه سالگی و ده سالگی خوانده ایم، نتیجه اش انحراف این جانب بود از مسیر رستگاری و البته بلوغ زودرس!

دیّم این که: وقتی سوّم دبستان بودیم سه بار نزدیک بود بمیریم، یک بار افتادیم داخل جوی آب بلوار کشاورز که آن موقع ها گود بود حسابی و یک پیرمردی پرید و نجاتمان داد، یک بار دکتر چشم پزشکمان دارویی داد بهمان که آب بدنمان را تمام کرد و کارمان به بیمارستان کشید، یک بار هم در خواب راه رفتیم و از طبقه سوّم منزل پرت شدیم پایین امّا نمردیم! (الان طبقه 12 یک برجی زندگی می کنیم ها ولی یحتمل بیفتیم باز هم نمی میریم!)

دیّم و نیم: آن موقع ها برای این که توی خواب راه نرویم ما را می خواباندند روی زمین و یک پتویی یا ملحفه گنده ای می انداختند رویمان و خودشان دو طرف ما روی لبه های آن پتو یا ملحفه می خوابیدند تا ما شب اصلا تکان نخوریم!

چهارم: احمقانه ترین کار زندگی ما بریدن ساعد یک پسر بچه بود با یک عدد تیغ، می خواستیم امتحان کنیم ببینیم تیغ با پوستش هم می برد یا نه! بد جوری برید، 14 تا بخیه خورد دست پسرک، هنوز دلمان ریش است از آن صحنه و بد عذاب وجدان داریم.

سیّم: سال دوّم و سوّم دبیرستان ما به اتّفاق 9 نفر دیگر می رفتیم استادیوم تماشای تمام بازیهای تیم پرسپولیس، آخر یک نفر بود در کلاسمان که آن موقع ها که ما 16 ساله بودیم 21 ساله بود و یک عدد پیکان استیشن قرمز داشت که بعد از مدرسه با آن مسافرکشی می کرد، ما هم ذوق داشتیم که یک نفرمان گواهینامه دارد، باهاش می رفتیم استادیوم!

سیّم و نیم: بدجنسی بزرگ زندگی من هم در حقّ همین آقای بزرگسال بود، سبیل داشت به چه گندگی، یک روز نقشه ریختم که سبیلش را بزنیم و همه هم موافقت کردند، نتیجه این که یک زنگ تفریح او خوابیده بود کف زمین و چند نفری نگهش داشته بودند و ما نصف سبیلش را خشک خشک زدیم تا خودش بقیه اش را بزند، واقعا نمی دانم چرا من را نکشت!!

سیّم و هفتاد و پنج: ما دو سال اوّل دانشگاه را هر روز صبح مست می رفتیم سر کلاس، صبح ها می رفتیم در خانه این ممل آریانا و از چهار لیتری شریکی می خوردیم تند تند با معده خالی! خدا پدر بابایش را بیامرزد که از آن جا رفتند!!

چهارم: ما قبل از این سه تا وبلاگ دیگر هم داشته ایم که جزء اسرار است که چه بود و کجا بود و چگونه بود!

چهارم و بیست و پنج: دو روز قبل از مرگ شاملو دیدیمش دم بیمارستان ایران مهر که آورده بودندش هواخوری، روی ویلچر نشسته بود و نگاه می کرد به مردم، چشمانش هنوز یادم هست که چقدر دقیق نگاه کردم که چقدر غم داشت، امّا من آن لحظه نشناختم که، صد متر پایین تر به این رفیقمان گفتم: «ما چرا به شاملو سلام نکردیم؟» یا همچین چیزی، تا برگردیم بالا برده بودندش تو! (البته ما همه چیز بعدا یادمان می آید، مثلا هزار بار از کنار خواهرمان رد شده ایم و بعدا یادمان آمده که این خواهرمان بوده! جدا عرض می کنم!)

چهارم و نیم: ما درچهارده سالگیمان عاشق هر موجود مونّث متحرکی می شدیم! خنده دارترینشان دوست خواهرمان بود که آن موقع سی سال داشت و دو تا بچّه!

چهارم و هفتاد و پنج: هنوز دوست داریم جیمز باند بشویم یا سوپرمنی، بتمنی، چیزی، نصف این که فکری می شویم و همه فکر می کنند که عجب آدم متفکری است به همین خاطر است که داریم فکر می کنیم اگر اسپایدرمن بودیم الان چه کار می کردیم مثلا!

چهارم و هشتاد و پنج: ما مدرسه تیزهوشان درس خواندیم امّا سال چهارم دبیرستان هفت تا تجدید آوردیم تا به همه ثابت کنیم اصلمان همان درس نخوان است که هست، یک لیسانس زپرتی را هم هفت ساله گرفتیم در حالی که در عرض 9 ترم 46 واحد پاس کرده بودیم کلّا، اما چهار ترم بعدی با سه تا تابستان ما 112 واحد پاس کردیم، راستش خودمان هم باورمان نمی شود!

چهارم و نود: در دانشگاه فکر می کردند ما یا گی ایم یا حشیشی که خوب هیچ کدام نبودیم! (جدّا می گفتندها!) فقط حوصله دختر بازی نداشتیم به مدّت چهار سال اوّل و سیگاری بودیم به شدّت!

چهارم و نود و پنج: با همه دوست دختران سابق دوستیم و الان هم که همدیگر را می بینیم کارمان به بغل و ماچ و بوسه و قربان صدقه هم می کشد و اگر نگاه خشمگینی رویمان سنگینی نکند کار به جاهای باریک هم می کشد یحتمل! راستش هنوز خبر نداریم چرا با هم به هم می زدیم، امّا دعوایمان نشده بوده حتمن!

پنج: خانواده مان را به شدّت دوست داریم و می میریم برایشان امّا از هفده سالگی نه باهاشان سفر می رویم و نه مهمانی و از این برنامه ها، مامانمان بعضی وقت ها زنگ می زند به این قارقارک که مثلا بیا خانه که دلمان برایت بسی تنگ است، بس که ندیدتمان!

.

ها، همین پنج تا بس بود گمانم، حالا نوبت شماست

آقای سورئالیست

آقای میثم

خانم وینا

خانم شب تاب

خانم نسوز

آقای میمون بی مغز

کرم دندون

تعداد بازديد ها :