می دانی، وقتی توفان شن 100 کیلومتر در ساعتی چادرت را از جا می کند، توفانی که چشمانت را از کار می اندازد و گوشهایت را پر می کند از شن، تو به بدیهیات زندگی فکر می کنی، به زنده ماندن به هر قیمتی، به یک سیب زمینی پخته، بدون نمک حتّی. تو به «فقط زنده ماندن» فکر می کنی...
.
ترن هوایی که ایستاد روی شفیع آباد...
.
برای قضای حاجت جایی نیست جز دبستان ده، چهار موال که سه تایش قابل استفاده نیست، که گرفته است، می ماند یکی که رغبت بر نمی انگیزد امّا، دخترک اطوار می آید که «کثیف است این جا»، تا شب جایی برای دفع اوره های اضافی نیست و دخترک هنوز راضی نیست به رفتن، غر می زند که «این جا مسئول بهداشت باید داشته باشد، مسئول نظافت توالت ها» ، دخترک نمی داند که دبیر و مدیر و ناظم و سرایدار و مسئول نظافت و همه کاره این مدرسه یک نفر است، سرباز معلّمی که از بد روزگار به این ناکجا آباد آمده، دخترک نمی داند که بچّه های ده همین را هم غنیمت می دانند، که دست کم گاهی آب دارد، دخترک پنج دقیقه ای دست هایش را زیر آب گرانبهای کویر می شوید، کثیف است آخر،دخترک به درک واقعی معنای «ایو روشه» رسیده است، به عرفان نظافت...
.
دخترک روسری قرمز تهرانی درک محرومیت می کند به میزان لازم که «لا یکلّف الله نفسا الّا وسعها»...
.
این جا شفیع آباد است!
.
شفیع آیاد نام آخرین تجمع انسانیست قبل از کلوت های شهداد، قلعه و کاروانسرای شفیع آباد هنوز پابرحاست، میراث تا جایی تعمیر کرده و در نهایت ول کرده این جا را، مثل همان آب انبار که قرار بوده رستوران سنتی باشد برای جذب گردشگر و نیست. به باروهای قلعه نگاه می کنم که روزگاری برو و بیایی داشته و امروز هیچ.
.
پیرزن صدایم می کند، جلوتر می روم، کلاه حصیری دارد برای فروش، نوه کوچکش می گوید پانصد تومان، نوه را تشر می زند و می گوید هزار، دو تای دیگر هم دارد، چشمان تراخم گرفته اش پر از التماس است، از نوه های یتیم می گوید، من به دندان های زردش نگاه می کنم، به خودش که محروم نیست دیگر، آب لوله کشی، برق، تلفن، دیش ماهواره ای که لازمه زندگی این جاست و همین، معنی رفع محرومیت را درک می کنم، با تمام وجود.
.
محرومیت هر جا که هست این جا نیست، چون آب دارند، برق هم، حقوق مسلّم...
.
این جا شفیع آباد است، این جا را که رد کنی تا هشتاد کیلومتر دهاتی نیست و شهری، تا برسی به دهی که سه خانوار دارد فقط، بیست نفر مانده اند در ده، جایی برای رفتن ندارند و دلیلی برای ماندن، زنده اند تا باز زلزله ای بیاید و خلاصشان کند از دیوارهای کاهگلیشان که سیمانی نخواهد شد مگر به وام دولتی
.
آن ها معنی وام دولتی را نمی دانند، معنی کمک بلاعوض را هم، فقط منتظر زلزله اند تا بیاید و خلاص...
.
این جا شفیع آباد است، جایی که پسر 12 ساله است، به هفت ساله ها می ماند امّا، جثه ریزش معنی گوشت را نباید بداند، یک راست می روم سراغ گوسفند های شقه شده آویزان هیات های عزاداری، سراغ نذری های داغ، سهمی برایش کنار می گذارم برای سال آینده، صدقه سری...
.
همه سر و دست می شکنند برای پرتره های محرومیت، جایزه سال آینده فلان جشنواره از دل همین «معدن پرتره های محرومیت» استخراج خواهد شد، آگاه باشید که معدن همین جاست
.
این جا شفیع آباد هست یا نیست مهم نیست، مهم این است که سهمش از کلوت های شهداد گردشگر نیست، همان توفان شن کفایتشان می کند گویا.
.
وانت قرمز می پیچد توی ده،
همه چیز هست پشت باربند قسطی فروشی،
زن ها حلقه می زنند دور مدرنیته...
.
ترن هوایی راه می افتد
من به عکس های دکتر احمدی نژاد نگاه می کنم که دیوارهای کاهگلی این جا را پر کرده، با آن لبخند ملیح رای خواهش
پسر به ترن هوایی نارنجی ما نگاه می کند که قیمتش از کل دهشان بیشتر باید باشد
ما به هم نگاه نمی کنیم،
دست هم تکان نمی دهیم
عکس از سها تفرشی (کوتوله قهوه ای) از این جا