زندگی روی ترن هوائی
2007/04/26
برای اشتیاقی که کشته نه، مدفون که شد

آذر جان، خواستی از آرزو بنویسم، از آرزوهایی که باید داشت و نداشتنش عجیب است و غریب، از این که من چه چیز را «تر» تر می خواهم و زیادتر

از دست نیافتنی...

.

آذر جان، برزخ آرزوپذیر نیست، آرزو جاییست که تکلیف واضح است و روشن، همان بهشت یا جهنم، برزخ اما جای آرزو نیست ...

.

می دانی بهشتی چرا بهشتیست؟ بس که خواسته، آن قدر خواسته تا پرت شده وسط بهشت، خواستن معمولی هم نه شاید، جاهایی چشم پوشیده و با همین هم خواسته، آن قدر زیاد که «تکلیف معلوم» شده.

جهنمی هم همین، آن قدر خواست و نرسید و باز خواست و بیشتر که «تکلیف معلوم» شد، تکلیفش می ماند با قیر داغ

برزخی اما برزخیست، نه این که گفته باشند بماند آن جا، که این خود تکلیف است، نه، برزخی بی تکلیفی است و انتظار، آرزو نباید داشت در برزخ، چه «تر»ی وجود ندارد و بهتری، همه چیز علی السویه است و بی تکلیف

آرزو نباید داشت این جا، سکوت است و سکون و بی تصمیمی و اضطراب عظیم

.

خودت خوب می دانی، بهتر از هر کس و نزدیک تر از هر کسی می دانی که این روزها بد برزخی ساخته اند برایمان، دست و پا می زنیم که بالا برویم و پرت می شویم، به عقب بر می گردیم و پلهایمان را خراب کرده اند، پرت می شویم و دست می گیرندمان و برزخ، سرنوشت این روزهایمان است لا اقل، و خودت خوب می دانی، خوب می دانی که چقدر می فهمم این روزها همان سه خط پایین این نوشته را که آدمش فرق می کند و خودکارش، حرف اما یکیست...

.

بگذار برزخ تمام شود، آزمند می شوم و از حرص ها و طمع ها و خواستن دست نیافتنی های باید داشته هم می نویسم، که این روزها همین نبودن همین بایدهاست که جسدم کرده به روی تخت سلیمان، که چهل روز پادشاهی و بعد هیچ، که همین آزمندی هم نباشد هیچ نمی ماند از موجودی که انسان نه، کمینه آدم که باید باشد با حق نفس

.

همین،فقط صبر کن تا برزخ تمام شود...

تعداد بازديد ها :