زندگی روی ترن هوائی
2006/06/28
A Tribute to Creedence Clearwater Revival

اگر پیغامبری بودم
با رسالتی بر گردن
به رستگاری فرا می خواندمتان
نه با گوش فرا دادن به کلام خداوندگاری
که کلام انسانی
.
با این فقط مسلمان خواهید شد
رستگار؟
اطمینانی نیست.
2006/06/26

همه بدبختی هامان کم بود
حالا کاشف به عمل آمده که معتاد هم شدیم
اگر از استخوان درد مدل این فیلمهای احمقانه ضد اعتیاد ایرانی نمی ترسیدم ترک می کردم
خودم را می بستم به تخت و خلاص
ولی پست فطرت ها بد خاطره ای از ترک اعتیاد گذاشته اند وسط چشمهامان
که تختی باشد و مادر پشت در انباری و پدر مهربان بی رحم و خواهری که یواشکی غذا بیاورد
و منی که فریاد بزنم
فریاد یزنم
فریاد بزنم
.
ولی گمانم راهش تخت و ورزش و قرص ضد اعتیاد و روانپزشک نیست
چیز دیگریست گمانم
اصلا راهی سراغ ندارید که با بالا نیامدن پیغامبر یاهو فشار خون ما افت نکند؟
یا حتی با بالا نیامدن صفحه همسایه ها اعصابمان به هم نریزد؟
خدایتان (اگر دارید!) خیر دهاد اگر راهی مرحمت فرمایید.
.
.
بی ربط:
از این پرتغال عوضی بدم می آد
از مربیش
از بازیکناش
از همشون
حتی تماشاچی هیجان انگیز هم نداشتن
هلند دوست داشتنی مغموم هیجان انگیز بیچاره نازنین من!
2006/06/24
ما پیغمبر داریم
پیغمبرمان مسیح نیست
رامتین هم
که پیغامبر صلح و رحمت باشد
که زندگی را بدون خشونت ببیند / بخواهد
.
جنگ طلب هم نیست اما
که می برندش
پیغمبرمان را می برند بگذارندش دم تیر بلا
حکما اسلحه که دستش خواهند داد
همین که صلح جویی را اسلحه دار کنی کافیست
کافیست که فکر کنی به همه پوچی و بلاهت زندگی
نمی دانم، با اسلحه داران مافوق هم از شکل و عادات «حکومت آریستوگراسی الیگارشی» صحبت می کند؟
یا از زمان گمشده زندگی؟
.
از همین روزها ست که حس می کنم
زندگی بدون پیغمبر، زندگی سختی است
زندگی بدون دوست این همه سال ها
دوست این همه سال های دیوانگی
.
از همین روزها حس می کنم
سخت تر که انسانی را این همه دوست داشته باشی
سخت تر که «دوست» نداشته باشی
2006/06/22

وقتی نگاه کنی
وقتی به روشنی نگاه کنی...
2006/06/19
Reach the Mulholland Dr.

می گفتند کسی بعد از تماشای The Straight Story گفته بود که: « ما یک کارگردان به نام لینچ نداریم، تعداد زیادی دیوید لینچ وجود دارند». شاید هم راست می گفته آن آدم، باید شک کرد به وجود این نفر.
.
مالهالند درایو دیدن من دورقمی شد، هرگز برای من پیش نیامده بود که فیلمی را بیش از پنج بار دیده باشم اما داستان این فیلم برای من متفاوت است.
کسانی که فیلم را دیده اند می دانند که با یک اثر به شدت روان شناسانه روبرو هستند، اثری پر از جزئیات مرتبط که بدون دانستن آن ها هرگز تصویر درستی از فیلم در ذهن تماشاگر نقش نخواهد بست و آن را در حد فیلمی گیج کننده و پرابهام که تا روزها تاثیر تخدیری بر بیننده دارد نزول خواهد داد.
در این فیلم با داستانی روبرو هستیم که بر خلاف The Straight Story یا The Elephant Man با جدیت هر چه تمام تر سعی در تخریب روال سرراست داستان را دارد و بیننده پس از چند بار دیدن فیلم هم به دشواری قادر به درک داستان فیلم خواهد شد.
از آن جایی که همیشه دیدن آن را توصیه کرده ام و از آن جایی که همیشه داستان نه چندان سرراست فیلم من را (به عنوان توصیه کننده) به دردسر انداخته است تصمیم گرفتم که برداشتهای شخصی خود از این فیلم را بنویسم تا شاید کمی از دنیای رمز و راز لینچ به سلامت بیرون بیاییم. بدون شک این پست تا زمانی که بتوانم به آن چیزی اضافه تر کنم و یا دوستانی برداشت های درست تری را ارائه دهند به روز خواهد شد.
توصیه: کسانی که فیلم را ندیده اند اول فیلم را ببینند، بعد این را بخوانند، بعد باز فیلم را ببینند!
.
داستان واقعی فیلم این است: دایان سلوین که در مسابقه رقصی در کانادا برنده جایزه شده است به هالیوود مهاجرت می کند تا با حمایت عمه ای که در هالیوود دارد بتواند بیشتر پیشرفت کند.
پس از فوت عمه و پس از این که علیرغم شایستگی از دریافت نقش اول فیلم باز می ماند (با حمایت پدرخوانده های هالیوودی نقش اصلی به کامیلا می رسد) توسط کامیلا به نقش های فرعی در فیلم های مختلف دست پیدا می کند و از این جا روابط عاشقانه ای را با کامیلا آغاز می کند. پس از مدتی متوجه روابط کامیلا با کارگردان فیلم می شود و کامیلا نیز ناخواسته در جهت تخریب شخصیت دایان گام بر می دارد. پس از یک مهمانی که کامیلا و کارگردان نامزدی خود را اعلام می کنند دایان که تاب تحمل از کف داده است آدم کشی را برای کشتن کامیلا استخدام می کند و پس از قتل کامیلا خود دایان به شدت دچار عذاب وجدان می شود و پس از چند روز گوشه نشینی با خودکشی به زندگی خود پایان می دهد.
این داستان واقعی فیلم بود ولی واقعا این داستان فیلم نیست!
فیلم با نمایش مسابقه رقصی در کانادا شروع می شود، تصاویری که با ادیت خاصی حاوی رنگ آبی است، (رنگی که رنگ پلیدی است برای لینچ و این جا آغاز گناه است.) کلید این صحنه برنده شدن دایان (شخصیت اصلی) در مسابقه است و حضور او در کنار داوران مسابقه که در قسمت های دیگری از فیلم نقشی به شدت کلیدی ایفا می کنند. این جا همه چیز واقعی است اما در گذشته.
از سکانس بعدی که با نمایش پتوی قرمز شروع می شود ما وارد دنیای دیگری می شویم. دنیای خواب دایان. دنیایی که برای دایان نهایت آرزوست، امری که دایان فقط در خواب آن را خواهد دید. نمادی از امر واقعی غیرمحتمل، بدین معنی که واقعی است، اما فقط برای دایان.
در این دنیا دایان همه چیز را آن شکل که دوست دارد می بیند. نقش های آدمها به شکلی غیر قابل باور توسط ذهن پریشان او تغییر می کنند. خودش تبدیل می شود به بتی و کامیلا به ریتا، بتی نامی است که دایان از نام پیشخدمت رستوران Winkie’s وام گرفته است، ریتا هم نامی است که دایان از روی پوستر دیوار حمام خانه عمه اش (پوستر فیلم Gilda با بازی Rita Hayworth) برای کامیلا انتخاب می کند.
این قسمت از فیلم با حرکت یک لیموزین در بلوار مالهالند آغاز می شود، در این صحنه ریتا که قرار است توسط راننده لیموزین به قتل برسد به طرز معجزه آسایی به وسیله تصادفی مرگبار نجات پیدا می کند و لنگ لنگان به سمت سیاهی های شهر فرار می کند.
صحنه بعدی حضور دو کارآگاه است بر سر صحنه تصادف، حضور این کارآگاه ها نقشی کلیدی در رمزگشایی فیلم دارد. این ها همان کارآگاههایی هستند که در واقعیت به دنبال قاتل کامیلا می گردند.
از این جا ریتا به شکلی تصادفی به در خانه عمه دایان می رود و پس از خروج عمه دایان از منزل برای حضور در یک پروژه فیلم سازی در کانادا مخفیانه وارد منزل می شود.

صحنه بعدی در رستوران Winkie’s اتفاق می افتد، این صحنه به شدت گیج کننده است است. مردی پریشان به همراه روانپزشک خود در کافه نشسته اند و مرد از خوابی که برای دومین بار راجع به این مکان دیده است شروع به صحبت می کند. مرد می گوید: « خب، این دومین باریه که این خوابو دیدم ولی هر دوشون یکی ان، این جوری شروع می شه که من اینجام ولی شب یا روز نیست، یه جورایی نیمه شبه ولی دقیقا همین شکلیه به جز نورش، و من جوری ترسیدم که حتی نمی تونم به زبون بیارمش، و تو دقیقا اونجا وایسادی (کنار صندوق) و تو در هر دو خوابم هستی و تو هم ترسیدی و من وقتی ترس تو رو می بینم وحشت زده تر می شم و درک می کنم که چه اتفاقی داره می افته. یه مرد هست تو حیاط پشتی این جا و اون کسیه که این کار رو داره انجام می ده و من حتی از میون دیوار هم می تونم ببینمش، من می تونم صورتش رو ببینم. من آرزو می کردم که هرگز اون صورت رو خارج از خواب نمی دیدم (پشیمانی اینجا در صورت مرد موج می زنه). همین.»
در این صحنه مرد اعلام می کند که به این جا آمده است تا از این احساس بد خلاص شود ( احساس پشیمانی و گناه) و پس از رفتن به پشت کافه و مواجهه با شخص زشت روی پشت کافه جان می سپارد.
بعدها در واقعیت می بینیم که مرد کسی است که دایان در همان روزی که با قاتل در رستوران قرار می گذارد او را کنار صندوق دیده است و مرد پشت رستوران کسی نیست به جز عمل پلید دایان (اجیر کردن آدمکش برای قتل کامیلا، در واقع این زشت رو خود قاتل است) که نشان از عذاب وجدان وحشتناک دایان دارد که حتی در خواب هم آرزوی مرگ خود را می کند.
صحنه مهم بعدی ورود بتی (دایان) است به لوس آنجلس به همراه پیرمرد و پیرزنی که در ابتدای فیلم به عنوان داوران مسابقه رقص در واقعیت نشان داده شده بودند. در واقع بتی این دو نفر را به عنوان همراه های ذهنی خود و نیز محرک اصلی پیشرفت با خود به لوس انجلس آورده است (البته به صورت ذهنی و در خواب). قاعدتا این دو نفر در عالم واقعیت فقط دایان را در کانادا بدرقه کرده اند و خوشحالی آن ها در سکانس بعدی به دلیل علاقه شان به پیشرفت دایان است.
این جا بتی به خانه عمه می رسد و با کوکوی سرایدار روبرو می شود، در عالم واقع کوکو کسی نیست جز مادر کارگردان فیلم (آدام کشر) که بعدها می بینیم که از وجود کامیلا در زندگی پسرش ناراضی است (به دلیل روحیه مادرانه و سخت گیر) و این نارضایتی از حضور کامیلا در عالم خواب هم نشان داده می شود، جایی که کوکو ریتا (کامیلا) را در خانه بتی (دایان) می بیند.
پس از این که بتی، ریتا را در حمام خانه پیدا می کند (همین جاست که نام ریتا وام گیری می شود) شروع به حمایت و پرستاری از او می کند زیرا ریتا دچار فراموشی شده است.
نکته مهم در خواب دایان ضعف کامیلا و روحیه پرستارانه دایان است (لنگ زدن ریتا، فراموشی، ترس از کشته شدن). این نشان می دهد که دایان در عالم واقع علاوه بر عشق به کامیلا خود را به عنوان حامی او نیز می خواسته است، موردی که بعدها باعث می شود کامیلا در عالم واقع تمام خیانت های خود را در حضور دایان انجام دهد تا به او ثابت کند که نیازمند حمایت دایان نیست. همین پس زدن کامیلا (به همراه عشق شدید دایان) نقشه قتل را در ذهن دایان پرورش می دهد.
از این جا آدام کشر(کارگردان) و برادران کاستلیانی (نماد مافیای هالیوود) وارد می شوند، برادران کاستلیانی از کارگردان می خواهند که دختری به نام کامیلا را به عنوان نقش اصلی فیلم بپذیرد که با مخالفت آدام کشر و ناراحتی برادران کاستلیانی روبرو می شود.
برادران کاستلیانی زاییده ذهن دایان هستند، زیرا در آخر فیلم می بینیم که دایان فردی را که در مهمانی نامزدی کامیلا و آدام دیده است (کسی که به دایان نگاه می کند) به عنوان یکی از برادران کاستلیانی در عالم خواب جا می زند. برادر دیگر هم باید خود دایان باشد زیرا تنها یک جای دیگر فیلم عکس کامیلا را در دست کس دیگری می بینیم و آن هم جایی است که دایان عکس کامیلا را به قاتل نشان می دهد و می گوید «This Is the Girl»

در سکانس بعدی قاتل فیلم را می بینیم که به کشتن مردی (به نظر روزنامه نگار) با ارتباطات بسیار قوی هالیوودی اقدام می کند، خونسردی قاتل و قتل های بی مورد بعدی او و همچنین کشتن یک روزنامه نگار نشان از علاقه قلبی دایان برای اجیر کردن آدم کش ها برای پاک و منزه کردن هالیوود دارد نه قتل کامیلا.
بتی و ریتا در خانه عمه دایان کشف می کنند که ریتا در کیف دستی خود مقدار زیادی پول و یک کلید آبی بزرگ دارد.
(چرا آبی؟ چرا همه گناههای لینچی آبی اند؟)
دایان در حضور قاتل و دوستش در سکانس بعدی خود را به پست ترین شکل ممکن به تصویر می کشد که حاضر به انجام هر عملی است، هر چند که اعمال پست او به تصویر کشیده نمی شود اما نشانه ها به شدت گویا هستند.
صحنه مضحک بعدی مواجهه آدام کشر با خیانت همسرش است (همسرش را با کارگر استخر در تخت پیدا می کند). دایان از این صحنه اطلاعی ندارد، این صحنه خیال پردازی دایان است از گفته آدام در مهمانی نامزدی وقتی آدام می گوید که: «استخر برای من ماند و کارگر برای او».
بتی و ریتا تصمیم به یافتن هویت واقعی ریتا می گیرند و به کافه Winkie’s میروند و این جا ست که دایان نام بتی را برای خود انتخاب کرده است.
با ارجاع به صحنه مرد و روانپزشک در Winkie’s و یادآوری این که مرد گفته بود که این خواب را دو بار دیده است دومین حضور بتی (دایان) در Winkie’s توجیه می شود.
در این مکان ریتا نام دایان را به خاطر می آورد و آن دو تصمیم به یافتن صاحب این نام می کنند زیرا گمان می کنند که صاحب نام می تواند به شناخت هویت ریتا کمک کند.
صحنه بعدی به شدت معمایی است، آدام کشر که بعد از خیانت همسرش حاضر به بازگشت به خانه نیست را در هتل پیدا می کنیم، در این جا صاحب هتل به او مراجعه می کند و اطلاع می دهد که تمام حساب های بانکی آدام مسدود شده اند و دو نفر از بانک هم به سراغ او آمده بودند و می گوید: « اونها میدونن شما کجایین» (کارآگاههای فیلم هم دو نفرند، کارآگاهها همه چیز را می دانند!). سپس آدام از طریق منشی خود متوجه می شود که باید به ملاقات شخصی به نام "کابوی" برود.
در این صحنه پیداست که آدام و صاحب هتل آشنایند (این جا پاتوق آدام است)، و از طرفی صاحب هتل قبل از در زدن کمی فالگوش می ایستد، این نکات و این که در هیچ کجای فیلم هیچ نشانی از این صحنه نیست (پس دایان خود باید شاهد صحنه بوده باشد) و از طرفی کثافت کاری های دایان قرار نیست به تصویر کشیده شود (دایان در خواب این گونه می خواهد، ارجاع به بالا) این فرض را تقویت می کند که دایا ن برای به دست آوردن نقش اصلی حاضر به همخوابگی با آدام در هتل شده است.

در بحبوحه تلاش برای کشف هویت ریتا، لوئیز به در خانه آن ها مراجعه می کند و خبر می دهد که: «یک نفر مشکل داره» .با توجه به حالات روانی لوئیز و دوستی لوئیز و عمه دایان و این جمله که لوئیز می گوید: «این چیزی نبود که اون به من گفت» می توان این برداشت را کرد که عمه مرده دایان با رجوع به خواب لوئیز خواسته است تا دایان را از اتفاق بدی که در حال وقوع است آگاه کند اما حضور بی موقع کوکو مانع می شود. لااقل دایان در خواب قضایا را بدین شکل می بیند.
در ملاقات کابوی و آدام، کابوی به آدام تفهیم می کند که انتخاب نقش اصلی فیلم دست او نیست و فردا آدام باید دختر تحمیلی را بپذیرد. علامت تسلیم آدام هم جمله «This Is the Girl!» است. کابوی می گوید که «یک بار دیگه منو می بینی اگه کارت رو خوب انجام بدی و دو بار منو می بینی اگه بد انجام بدی» .
به نظر می رسد که کار خوب و بد بستگی به تعداد دیدن های کابوی داشته باشد، خوبهای هالیوود یک بار و بدها دو بار.(تقدیرگرایی محض)
در واقع دایان دو بار کابوی را خواهد دید، یک بار در مهمانی و یک بار وقتی کابوی او را بیدار می کند، اما آدام یک بار، پس از نظر هالیوود آدام کار خود را خوب انجام داده ولی دایان نه.
این جمله کلید بسیاری از سکانس هاست
بتی به تست بازیگری می رود و پس از موفقیت در تست برای معرفی پیش آدام می رود اما آدام به دستور کابوی عمل می کند، هر چند قلبش پیش بتی (دایان) باقی می ماند.
نکته مهم در این قسمت توجه به جمله نقش مقابل بتی است که به ما خبر می دهد که این تست قبلا هم از دختری با موهای مشکی گرفته شده است (ریتا (کامیلا) هم مومشکی است.)
بتی و ریتا پس از مراجعه به آدرسی که از دایان سلوین پیدا کرده اند (ریتا در کافه نام دایان را به خاطر آورده بود) به منزل او مراجعه می کنند اما با جسد دایان روبرو می شوند که چند روزی از خودکشی اش گذشته است (باز هم نشان از روشن بینی دایان در خواب نسبت به امر واقعی محتمل). کارآگاههای کشیک درب خانه دایان همان کسانی هستند که همه چیز را می دانند اما با زیرکی نویسنده به ما این طور القا می شود که این ها آدمکشهایی هستند که قصد جان ریتا را دارند.
ریتا تصمیم به تغییر هویت می گیرد و بتی هم به او کمک می کند، این نقطه سراشیبی خواب دایان است. کارشان به معاشقه می کشد و دایان به تمام خواست خود از خواب می رسد، مضاعف بر این که قبل از عشق بازی ریتا با تمام وجود از بتی تشکر می کند و روحیه حمایت گر او هم ارضا می شود.
با خواب نیمه شب ریتا آن ها به Club Silencio می روند، جایی که بازیگری به چالش کشیده می شود و نوار های ضبط شده هنر را به تمسخر می گیرند.
این کلوب و مرگ بازیگر بر روی صحنه در حالی که نوار هنوز به پخش موزیک ادامه می دهد می خواهد به ما نشان دهد که هر چه ما تا به حال دیده ایم می تواند برداشت شخصی ما از واقعیت باشد که به مدد هنر بازیگری به خورد ما داده می شود (تفاوت امر واقعی نسبی و امر مجاز، لینچ به لاکان مدیون است)، میکس هنرمندانه صدا و تصویر در این صحنه همه فلسفه بازیگری را به چالش می کشد.
این کلوب اسپانیولی است، ریتا در خواب اسپانیایی صحبت می کند، کامیلا و آدام در واقعیت به اسپانیایی مسلطند، چرا؟ اصلا چرا ریتا ساعت دو بعد از نیمه شب باید با یاد این کلوب از خواب بیدار شود؟
دلیل ساده است، این جا مکانی است که ریتا به اصل خود باز می گردد و تبدیل به کامیلا می شود، لرزش بی اراده بتی در این جا تعیین کننده است، بتی به غیر واقعی بودن خواب خود واقف می شود و ما را نیز به غیر واقعی بودن اتفاقات واقف می سازد.
زن مو آبی (باز هم آبی) کسی است که تقدیر را رقم می زند (بنا بر فلسفه وجودی کلوب که سعی در نمایش این دارد که همه چیز لب خوانی است بر روی آهنگ، ادابازی است بر روی تصویر، دیدگاه به شدت تقدیرگرایانه، در فیلم های اخیر لینچ این تقدیرگرایی زیاد به چشم می آید، مخصوصا در The Straight Story)
این صحنه کلیدی فلسفه لینچ را نشان می دهد، این که دسترسی به حقیقت فقط از فیلتر حواس ما امکان پذیر است، در واقع حقیقت مطلق است و برداشت های ما نسبت به آن نسبی است، پس حقیقت برای انسان نسبی است و برداشت های چندگانه انسانی طبیعی است.
در این جا بتی جعبه آبی را از کیف خود بیرون می اورد، جعبه ای که کلیدش در ابتدای فیلم از کیف ریتا خارج شده بود. این صحنه از واقعی شدن همه چیز و پایان خواب حکایت می کند، همان طور که در صحنه بعدی وقتی کلید و جعبه به هم می رسند بتی ناپدید می شود. با باز شدن جعبه آبی توسط ریتا پروژه قتل کلید می خورد. هنوز در خواب دایان هستیم، پس دایان خود کامیلا را هم در مرگ خود مقصر می داند و او را آغازگر اتفاقات زشت می داند.
.
«بیدار شو خوشگله»
از این جا داستان واقعی است، حتی توهم های دایان. کابوی در توهم دایان او را از خواب بیدار می کند (بار اولی که کابوی دیده می شود).
از مهمترین نکات این قسمت واقعی حضور همسایه دایان است که برای بردن وسایلش به منزل دایان آمده است، کلید کوچک آبی روی میز از این حکایت دارد که کامیلا کشته شده است، و وجود زیرسیگاری بزرگ روی میز نشان از تمام شدن رابطه کامیلا و دایان در همین اواخر دارد (دایان سیگاری نیست).
صحنه خودارضایی دایان نشان از جنسی نبودن عشق دایان به کامیلاست، این آخرین تلاش دایان برای متنفر نشدن از معشوقه خیانتکار است.(می گویند نائومی واتس برای اجرای این صحنه به شدت با خودش در کلنجار بوده و حاضر به اجرای آن در مقابل دوربین نبوده است و گریه او در این صحنه قبل از شروع فیلمبرداری آغاز شده است.)
حضور کابوی در مهمانی، تلاش کامیلا برای تخریب دایان (با نشان دادن واضح خیانت) و بقیه اتفاقات واقعی است و با توجه به اطلاعات قسمت خواب فقط به رمزگشایی فیلم کمک می کند.
نکته بسیار مهم در قسمت واقعی وقتی است که در Winkie’s دایان عکس کامیلا را به قاتل می دهد و می گوید “This Is the Girl” . در این جا قاتل به دایان می گوید که «وقتی کار تمام شد کلید رو جایی که گفتم پیدا می کنی» و وقتی دایان از قاتل می پرسد که « این چه چیزی رو باز می کنه؟» قاتل در جواب فقط می خندد. جواب برای لینچ بدیهی است، چون کلید آبی فقط کلید جعبه گناه است، و قاتل این را به وضوح می داند.
خودکشی دایان با توهم داوران مسابقه رقص به انجام می رسد، داورانی که از جعبه آبی (گناه خود دایان، گناهی که به خود دایان بازمی گردد، این جعبه در دستان مرد زشت روست که در ابتدای فیلم باعث کشته شدن مرد پریشان احوال شد، در واقع مرد زشت رو قاتل ماجراست) به بیرون می آیند و دایان را به خودکشی وا می دارند. کسانی که با تشویق دایان برای رفتن به هالیوود او را به این جا کشانده اند و در نهایت جانش را نیز می گیرند.
انتهای فیلم، دایان و کامیلا در کنار هم دیده می شوند، در اوج افتخار، جایی که کسی قضاوتشان نمی کند، دقیقا در آن دنیا.
.
این ها برداشت های من بود از یکی از بهترین فیلم هایی که تا به حال دیده ام، فیلمی که هنوز هم به برداشت های خود از آن ایمان ندارم و حتی نسبت به این که کدام قسمت فیلم داستان واقعی است مشکوکم، شاید اصلا خواب دایان قسمت واقعی ماجرا باشد!
2006/06/16
دوست داشتم بنویسم که جواب هم هست برای این همه سوال
که راه هم هست برای مشکل
که هر راهی آسان نیست
که هر راهی سریع نیست
که هر راهی راه نیست اصلا
.
دوست داشتم بنویسم که فرهنگ مشکل نیست
که فرهنگ همه مشکل نیست لا اقل
که اگر قرار به با فرهنگی مردم بود این همه تغییر بی معنا بود
که تاریخ و اتفاقاتش هیج هیچ بود
.
دوست داشتم بنویسم که با حساسیت برانگیختن محدود می شوید
که صدایتان را خواهند برید
که حضانت فراموش می شود
که کثافت سیاست حق طلاقتان را لایه لایه خواهد پوشاند
که شاید بار دیگر میدان هفت تیر را از جا بکنند که حتی جایی برای جمع شدن نداشته باشید
.
دوست داشتم جواب بنویسم، برای مونا، برای دکتر، برای نازلی
اما نمی نویسم
آن قدر تکان خوردم امشب که
آن قدر صاف و صادق بودم که
آن قدر آن بودن سه ساله شفاف شد که
...
تلخ شدم
به تمام قد این همه سال بودنش
و این همه سال نبودنش
جای همه این حرفها فقط همین عکس را می گذارم
کافی است

2006/06/13
آسیب شناسی جنبش زنان

فراموش کرده بودم دیروز را
مریضی و مطب دکترهای ده دلاری سخت مشغولم کرده بود
اما شب شاهد عینی یادم آورد این تجمع مسالمت آمیز را
و شب تر که شاهد عینی دوم
.
مدتهاست مشغولم با این جمله
"کسی هست میان این همه زن اکتیویست که کمی ( فقط کمی) ساختار قدرت را شناخته باشد؟"
دیروز اما جواب گرفتم که "نه"
ذهن های تحلیل گر جماعت وارونه می بیند / می خواهد همه چیز را
.
به تمام شجاعت این جماعت
به تمام تلاششان برای رسیدن به هدف
به تمام انسانیتی که دارند احترام می گذارم
که هیچ کدام را من ندارم
که قابل ستایشند
اما
من سوال دارم
زیاد زیاد زیاد
.
یک:
از هشت مارس تا امروز چند نفر به جمعیت تجمع تان اضافه شد؟
با چند زن دوست و آشنا و همسایه حرف زدید که حق و حقوق شما ست این ها که تضییع می شود؟
که بجنگید
بخواهید که این گونه نباشد
بیایید با ما به هفت تیر
گوشهای پدر و برادر و شوهر و هزار نفر دیگر را پر کنید از این ظلم مدام
جواب:
گمانم هیچ!
.
دو:
آیا ساختار قدرت را می شناسید؟
از لزوم داشتن استراتژی چیزی شنیده اید؟
از لزوم این که برای رسیدن به حق از دست رفته هزار ساله باید قدرت داشت مطلعید؟
اصلا می دانید که "قدرت شما رسمی نیست" یعنی چه؟
که باید به قدرت عام اتکا کنید
به تک تک مردم عادی کوچه و بازار
نه به چانه زنی های سیاسی در سطوح بالاتر
یا کسی در کلاسهای درستان کلامی از قدرت خلق به زبان آورده است؟
جواب:
گمان نمی کنم!
.
سوم:
از میان شما کسی هست که دانسته باشد که تجمع شما مردمی نیست؟
به نارسایی رسانه هاتان واقفید؟
می دانید آمار کاربران اینترنت را؟
یا آمار رجوع هر روزه به سایت ها و وبلاگ ها را؟
اصلا خبر دارید که مراجعین سایت ها و وبلاگ هایتان آدمهایی هستند که حداکثر با دو واسطه آشنایند؟
که فریاد زدن در این فضای مجازی نتیجه اش می شود همین آدمهای کم که همه آشنایند با دو واسطه؟
وجدانتان قاضی
چند نفر خبر داشتند دیروز را؟
جواب:
...
.
چهار:
خبر دارید اصلا که حکومت مخالف شماست؟
که شما مخالف حکومتید؟
که اگر علم مخالفت با حکومت و آرزوی حکومت سکولارتان نبود شاید حکومت هم مخالف شما نبود؟
که اگر باتوم می خورید، اگر دستگیر می شوید، اگر هر روز فیلتر می شوید به نظر صاحبان قدرت حقتان است؟
که هر باتومی که می خورید، احترامی است که آن ها به ساختار قدرت خودشان می گذارند؟
که فرانسه هم که باشی، مخالفت توام با خشونت مساوی است با باتوم؟
که فقط آستانه تحمل حکومت ها تفاوت می کند؟
که ساختار قدرت ایجاب می کند به برقراری روال موجود؟
جواب:
واضح
.
من سوال دارم
زیاد
که آیا اصلا به نتیجه حرکت جنبش زنان معتقدید یا صرف عمل کافی است؟
اگر نتیجه می خواهید که هیچ،
راهش میتینگ هزار نفری وسط میدان هفت تیر نیست
اگر صرف عمل کافی است هم که هیچ
بحث تمام تمام تمام.
.
پی نوشت:
این جواب ها قطعی نیست، با عصبانیت نخوانید لطفا!
.
.
عکس از کسوف
2006/06/11
جیرجیرکها مهمند یا وقتی دلت نمی آید که رئوف نباشی


وقتی یه جیرجیرکی انقدر علافه و اونقدر براش مهمه که دوازده طبقه رو پای پیاده گز کنه و بیاد با جدیت هر چه تمام تر برات کنسرت اجرا کنه و صدا در بیاره باید بهش احترام بذاری و باهاش بد برخورد نکنی
لابد حکمتی تو کارشه.
اینو همیشه یادت باشه!
2006/06/10
بعضی می فهمند
که هیچ، حسابشان سوا
.
بعضی اما نمی فهمند
نمی خواهند
نمی توانند
نمی بینند
حساب این ها هم سوا
.
بعضی نمی فهمند
فراموش کرده اند دلایلشان را یرای فهمیدن
همه چیزند این ها
حسابشان هم سوا نیست اصلا
.
قبل تر گمان می کردم سخت ترین کار دنیاست این که به کسی که از دنیا چیزی نمی خواهد چیزی بدهی
امروز اما
دلیل دار کردن آدمها سخت تر
صعب تر
واجب تر
تا حسابشان سوا نباشد با من پردلیل
2006/06/07

از نیمه شب گذشته ساعت
تمام تنت می لرزد با صدای زنگ تلفن
خبری؟
اتفاقی؟
  • «نه، میآی کارخونه بزنیم؟»
.
من
کارخانه دار شکم بزرگ بازاری
قابلیتش را دارم / دیده لابد
که هیچ نبوده این همه سال دست و پا زدن که
"فرق می کنم من"
"خواستم خواست شما نیست"
.
صدا به صدا نمی رسد میان شلوغی های زندگی
هر قدر فریاد بزنی که "این کاره نیستم" هم
نخواهند شنید انگار
من،
دهانم کوچک
حرفها بزرگ اما
.
قضاوت های ساده
آدمها هم که ساده
ایراد دار منم یحتمل
که هیچ نبوده این همه سال نقش بازی "آدم فرق دار" من
.
این بار مقاومت نخواهم کرد اما
جانش نیست در بیفتم با قضاوت آدمهای مهربان و ساده
سفته ها و سبزآبی ها جان می گیرند
.
این روزها،
تن هست،
جان نیست اما
2006/06/04
برای کسی که هرگز این نوشته ها را نخواهد خواند

«و تمام‌ جهان‌ را يك‌ زبان‌ و يك‌ لغت‌ بود. و واقع‌ شد كه‌ چون‌ از مشرق‌ كوچ‌ مي‌كردند، همواره ‌اي‌ در زمين‌ شنعار يافتند و در آنجا سكني‌ گرفتند. و به‌ يكديگر گفتند: «بياييد، خشتها بسازيم‌ و آنها را خوب‌ بپزيم‌.» و ايشان‌ را آجر به‌ جاي‌ سنگ‌ بود، و قير به‌ جاي‌ گچ‌. و گفتند: «بياييد شهري‌ براي‌ خود بنا نهيم‌، و برجي‌ را كه‌ سرش‌ به‌ آسمان‌ برسد، تا نامي‌ براي‌ خويشتن‌ پيدا كنيم‌، مبادا بر روي‌ تمام‌ زمين‌ پراكنده‌ شويم‌.» و خداوند نزول‌ نمود تا شهر و برجي‌ را كه‌ بني‌آدم‌ بنا مي‌كردند، ملاحظه‌ نمايد. و خداوند گفت‌: «همانا قوم‌ يكي‌ است‌ و جميع‌ ايشان‌ را يك‌ زبان‌ و اين‌ كار را شروع‌ كرده‌اند، و الا´ن‌ هيچ‌ كاري‌ كه‌ قصد آن‌ بكنند، از ايشان‌ ممتنع‌ نخواهد شد. اكنون‌ نازل‌ شويم‌ و زبان‌ ايشان‌ را در آنجا مشوش‌ سازيم‌ تا سخن‌ يكديگر را نفهمند.» پس‌ خداوند ايشان‌ را از آنجا بر روي‌ تمام‌ زمين‌ پراكنده‌ ساخت‌ و از بناي‌ شهر باز ماندند. از آن‌ سبب‌ آنجا را بابل‌ ناميدند، زيرا كه‌ در آنجا خداوند لغت‌ تمامي‌ اهل‌ جهان‌ را مشوش‌ ساخت‌. و خداوند ايشان‌ را از آنجا بر روي‌ تمام‌ زمين‌ پراكنده‌ نمود.»*
.
.
حالا متوجه می شی که چرا زبون همدیگه رو نمی فهمیم احمق جان؟
که چرا یک کلمه از حرفامو نمی فهمی؟
تقصیر اون بالاییه س چون
خواستم بدونی...
.
* عهد عتیق - کتاب پیدایش - آیه یازدهم - برج بابل: از سام تا ابرام
تعداد بازديد ها :