زندگی روی ترن هوائی
2006/12/31
کاش تصویرش را می کشتید...
ooدیکتاتور وقتی دیکتاتور می شود که تصویر ساز باشد، آن را باور کند و به دیگران نیز بقبولاند، آن هنگام است که دیکتاتور جلّاد می شود، خودکامه و در نهایت همان چیزی که تعریف صدّام است، در اصل کسی از دیکتاتور نمی ترسد، تصویر دیکتاتور ترساننده تر است تا هر چیز دیگر.
.
برای کشتن دیکتاتورها باید تصویر را کشت، تصویر است که مخالفانش را این گونه سر به نیست می کند، تصویر است که آن را این گونه تقدیس می کنند (که زمانی چهل موشک به تل آویو زده بود) و تصویر است که خاطرات را می سازد، کسی که به دستور دیکتاتور سر به نیست شده است، وجودی ندارد تا تصویر را منتقل کند به دیگران، تصویر در ذهن من و شمای زنده است که می ترساند.
.

این تصویر چیست؟ تصویر کسی است با طناب دار بر گردن و جلّادی که به ثانیه ای جان از تنش خواهد ستاند و دیگر در این دنیا نخواهد بود، امّا هر چه هست تصویر مرگ یک دیکتاتور نیست.
.

دیکتاتور من با این تصویر مرد، روزی مرد که این پزشک ارتش آمریکا دندان های یک مرد ریشوی نامرتّب را نگاه می کرد تا ازسلامتش مطمئن شود، روزی مرد که کسی به هوای جایزه پنجاه میلیون دلاری مخفیگاهش را در زیر زمین لو داد و روزی مرد که در دادگاه به شهادت آن زن روستای دجیل گوش می داد که از پشت پرده حرف می زد تا مبادا شناسایی شود و به گریه های این مرد دجیلی گوش می داد و دیکتاتور ساکت بود، شرمگین بود و خجل، گمانم دیکتاتور من همان روزها بود که مرد، زنده نبود دیگر
.

اتّفاق درست باید که در زمان درست اتّفاق بیافتد و در مکان درست، مرگ فیزیکی صدّام حتّی اتفاق درست هم نبود که به زمان و مکانش بند کنیم و در اصالتش شک کنیم، صدّام باید که در ذهن هایمان می مرد که نمرد، زنده است هنوز، در هزار قالب دیگر.
.
پ.ن:
قذّافی سه روز عزای عمومی اعلام کرد، به مناسبت مرگ صدّام، کسانی که خاطرات جنگ را خوانده اند می دانند که همین قذّافی روزگاری به ایران موشک فروخت، در همان بحبوحه موشک باران، افسر عالی رتبه لیبیایی هم همراه موشک ها آمد، با هر فرمان شلیک موشک، افسر با قذّافی تماس می گرفت، کسب اجازه می کرد برای شلیک موشک به بغداد، و امروز همین دیکتاتور عزای عمومی اعلام می کند در مرگ دشمن سابق، و تا وقتی قذآفی هست و تا وقتی امثال او حاکمند بر سرنوشت خاورمیانه، روی آرامش را نخواهیم دید و چقدر این دور باطل است و مکرّر، قذّافی شبیه ترین است به صدّام، این همان قالب دیگر است.

2006/12/26
Are You the One?

گاهی بعضی چیزها سنگین می شوند ناگهان، یک تصویر آبی سال هایی که برنمی گردد و آدم دیگری بوده ام آن زمان ها، یک جمله از کتابی که همیشه زنگ می زند توی این گوش ها و تصویری که خیلی دور نیست، لباس سبز و ملحفه زرد و خوابی که دقیقه ای بیشتر نبود با موسیقی.

چاره ای نیست، باید سنگینیشان را برداشت و برد تا بالا، پرتشان کرد از درّه خاطرات پایین و نگاه کرد به همیشه شدن این تصویر، تا من تصویری را داشته باشم از تو، همیشه...



I've felt you coming girl, as you drew near
I knew you'd find me, cause I longed you here
Are you my destiny? Is this how you'll appear
Wrapped in a coat with tears in your eyes
Well take that coat babe, and throw it on the floor
Are you the one I've been waiting for

As you've been moving, surely toward me
My soul has comforted and assured me
That in time my heart it will reward me
And that all will be revealed
So I've sat and I've watched an ice-age thaw
Are you the one I've been waiting for

Out of sorrow entire worlds have been built
Out of longing great wonders have been willed
They're only little tears, darling, let them spill
And lay your head upon my shoulder
Outside my window the world has gone to war
Are you the one I've been waiting for

O we will know... won't we
The stars will explode in the sky
But they don't... do they
Stars have their moment and then they die

There's a man who spoke wonders though I've never met him
He said, "He who seeks finds and who knocks will be let in"
I think of you in motion and just how close you are getting
And how every little thing anticipates you
All down my veins my heart-strings call
Are you the one I've been waiting for

2006/12/24
اعتراف نامه شب یلدا با دو روز تاخیر

نه، واقعا داشتیم از حسادت تلف می شدیم، بازی شروع شده باشد و ما نباشیم؟ استغفر الله!

حالا که این خانم محترم ما را دعوت کرده اند و به عنوان باج سبیل این دعوت نامه هم خودشان را بیخ ریش ما چسبانده اند ما هم می نویسیم تا حداقل کمتر باخت کرده باشیم! (حالا جریان اون بند پنج پست این خانم محترم واضح شد؟ خنگید دیگر!)

اوّل این که: ما کتاب همسایه های احمد محمود و بانو با سگ ملوس حضرت چخوف و سنّ عقل آقای سارتر و امثال آن!!! را در سنّ نه سالگی و ده سالگی خوانده ایم، نتیجه اش انحراف این جانب بود از مسیر رستگاری و البته بلوغ زودرس!

دیّم این که: وقتی سوّم دبستان بودیم سه بار نزدیک بود بمیریم، یک بار افتادیم داخل جوی آب بلوار کشاورز که آن موقع ها گود بود حسابی و یک پیرمردی پرید و نجاتمان داد، یک بار دکتر چشم پزشکمان دارویی داد بهمان که آب بدنمان را تمام کرد و کارمان به بیمارستان کشید، یک بار هم در خواب راه رفتیم و از طبقه سوّم منزل پرت شدیم پایین امّا نمردیم! (الان طبقه 12 یک برجی زندگی می کنیم ها ولی یحتمل بیفتیم باز هم نمی میریم!)

دیّم و نیم: آن موقع ها برای این که توی خواب راه نرویم ما را می خواباندند روی زمین و یک پتویی یا ملحفه گنده ای می انداختند رویمان و خودشان دو طرف ما روی لبه های آن پتو یا ملحفه می خوابیدند تا ما شب اصلا تکان نخوریم!

چهارم: احمقانه ترین کار زندگی ما بریدن ساعد یک پسر بچه بود با یک عدد تیغ، می خواستیم امتحان کنیم ببینیم تیغ با پوستش هم می برد یا نه! بد جوری برید، 14 تا بخیه خورد دست پسرک، هنوز دلمان ریش است از آن صحنه و بد عذاب وجدان داریم.

سیّم: سال دوّم و سوّم دبیرستان ما به اتّفاق 9 نفر دیگر می رفتیم استادیوم تماشای تمام بازیهای تیم پرسپولیس، آخر یک نفر بود در کلاسمان که آن موقع ها که ما 16 ساله بودیم 21 ساله بود و یک عدد پیکان استیشن قرمز داشت که بعد از مدرسه با آن مسافرکشی می کرد، ما هم ذوق داشتیم که یک نفرمان گواهینامه دارد، باهاش می رفتیم استادیوم!

سیّم و نیم: بدجنسی بزرگ زندگی من هم در حقّ همین آقای بزرگسال بود، سبیل داشت به چه گندگی، یک روز نقشه ریختم که سبیلش را بزنیم و همه هم موافقت کردند، نتیجه این که یک زنگ تفریح او خوابیده بود کف زمین و چند نفری نگهش داشته بودند و ما نصف سبیلش را خشک خشک زدیم تا خودش بقیه اش را بزند، واقعا نمی دانم چرا من را نکشت!!

سیّم و هفتاد و پنج: ما دو سال اوّل دانشگاه را هر روز صبح مست می رفتیم سر کلاس، صبح ها می رفتیم در خانه این ممل آریانا و از چهار لیتری شریکی می خوردیم تند تند با معده خالی! خدا پدر بابایش را بیامرزد که از آن جا رفتند!!

چهارم: ما قبل از این سه تا وبلاگ دیگر هم داشته ایم که جزء اسرار است که چه بود و کجا بود و چگونه بود!

چهارم و بیست و پنج: دو روز قبل از مرگ شاملو دیدیمش دم بیمارستان ایران مهر که آورده بودندش هواخوری، روی ویلچر نشسته بود و نگاه می کرد به مردم، چشمانش هنوز یادم هست که چقدر دقیق نگاه کردم که چقدر غم داشت، امّا من آن لحظه نشناختم که، صد متر پایین تر به این رفیقمان گفتم: «ما چرا به شاملو سلام نکردیم؟» یا همچین چیزی، تا برگردیم بالا برده بودندش تو! (البته ما همه چیز بعدا یادمان می آید، مثلا هزار بار از کنار خواهرمان رد شده ایم و بعدا یادمان آمده که این خواهرمان بوده! جدا عرض می کنم!)

چهارم و نیم: ما درچهارده سالگیمان عاشق هر موجود مونّث متحرکی می شدیم! خنده دارترینشان دوست خواهرمان بود که آن موقع سی سال داشت و دو تا بچّه!

چهارم و هفتاد و پنج: هنوز دوست داریم جیمز باند بشویم یا سوپرمنی، بتمنی، چیزی، نصف این که فکری می شویم و همه فکر می کنند که عجب آدم متفکری است به همین خاطر است که داریم فکر می کنیم اگر اسپایدرمن بودیم الان چه کار می کردیم مثلا!

چهارم و هشتاد و پنج: ما مدرسه تیزهوشان درس خواندیم امّا سال چهارم دبیرستان هفت تا تجدید آوردیم تا به همه ثابت کنیم اصلمان همان درس نخوان است که هست، یک لیسانس زپرتی را هم هفت ساله گرفتیم در حالی که در عرض 9 ترم 46 واحد پاس کرده بودیم کلّا، اما چهار ترم بعدی با سه تا تابستان ما 112 واحد پاس کردیم، راستش خودمان هم باورمان نمی شود!

چهارم و نود: در دانشگاه فکر می کردند ما یا گی ایم یا حشیشی که خوب هیچ کدام نبودیم! (جدّا می گفتندها!) فقط حوصله دختر بازی نداشتیم به مدّت چهار سال اوّل و سیگاری بودیم به شدّت!

چهارم و نود و پنج: با همه دوست دختران سابق دوستیم و الان هم که همدیگر را می بینیم کارمان به بغل و ماچ و بوسه و قربان صدقه هم می کشد و اگر نگاه خشمگینی رویمان سنگینی نکند کار به جاهای باریک هم می کشد یحتمل! راستش هنوز خبر نداریم چرا با هم به هم می زدیم، امّا دعوایمان نشده بوده حتمن!

پنج: خانواده مان را به شدّت دوست داریم و می میریم برایشان امّا از هفده سالگی نه باهاشان سفر می رویم و نه مهمانی و از این برنامه ها، مامانمان بعضی وقت ها زنگ می زند به این قارقارک که مثلا بیا خانه که دلمان برایت بسی تنگ است، بس که ندیدتمان!

.

ها، همین پنج تا بس بود گمانم، حالا نوبت شماست

آقای سورئالیست

آقای میثم

خانم وینا

خانم شب تاب

خانم نسوز

آقای میمون بی مغز

کرم دندون

2006/12/22
مانیفیست تغییر رژیم در ده روز، با مشارکت اجباری شما!

آقا، مگر نه این که این مملکت این همه بدبختی دارد و همه این بدبختی ها مگر نه این که فقط به خاطر این است که دموکراسی همان دیکتاتوری اکثریت است؟

آقا، مگر نه این که امام خمینی در روز 12 بهمن 57 گفته بوده که «سرنوشت هر ملتی به دست خودش تعیین می شود»؟ ها، گفته بوده، پس حالا چون ما آن موقع رای گیری جمهوری اسلامی یا موز بوده ایم و یا حداکثر یک سالمان بوده و رای نداده ایم و از آن جا که الان هم ملتی هستیم برای خودمان، پس این نظام مشروعیت ندارد، چون به هر حال یک نفر هست که مخالف این رژیم باشد دیگر!

از نظر من کسانی که مدّعی هستند مشروعیّت نظام از میان رفته است باید ادّعای خود را برای افکار عمومی ثابت نمایند، آنها برای این منظور می توانند از سخن امام خمینی در بهشت زهرا(س) که فرموده بودند «اینها از باب اینکه مسلّط به سرنوشت خودشان هستند و ...» استفاده نمایند و همچنین می توانند از آیه 9 سوره تکویر که می فرماید «بأیّ ذنب قتلت - به کدامین گناه کشته شدند» نیز بهره بگیرند چرا که در طول سال جاری و سالهای گذشته، صدها دختر و پسر(که همگی از نسل جدید بوده اند) مورد تجاوز قرار گرفته اند(یا به زور یا به فریب) و گروهی از آنها نیز کشته شده اند و بسیاری دیگر از نسل جدید نیز در تصادفات جاده ای کشته و زخمی شده اند، مگر نه اینکه وضع فعلی جامعه نتیجه مستقیم مدیریت نسل اوّل انقلاب در طول 27 سال گذشته است و مگر نه اینکه هیچ کدام از این دخترها و پسرها هیچ گونه نقشی در تشکیل نظام جمهوری اسلامی و تدوین قانون اساسی آن نداشته اند پس چرا باید به اشتباهات نسل قبل از خود (نسل اوّل انقلاب) بسوزند و به چنین سرنوشتی گرفتار شوند و به کدامین کار نکرده باید مجازات شوند؟ (بأیّ ذنب قتلت)

(ما روی آن تصادف جاده ای تاکید داریم ها، روی اعصابمان هست شدیدا!)

پس تا این جا مشروعیت این نظام زیر سوال رفت، حالا چه کار کنیم؟

ما باید با استفاده از همان دو ابزار (سخنان امام خمینی و سوره تکویر) به جنگ دشمن برویم، یعنی برویم به مشهد و قم و شاه عبدالعظیم و کلا جاهای مذهبی و برویم پیش روحانیون بلند مرتبه و بگوییم: «اینه!»

«اینه» یعنی این که به آن ها بگوییم و ثابت کنیم که مشروعیت نظام از بین رفته است و آن ها هم بروند به حاکمیت بگویند که «اینه!»

و این «اینه» دومی یعنی این که آقا جان دست از حکومت بردارید که اصلا مشروع نیستید و از حکومت یزید بدترید و الهی به روز سیاه بنشینید!

به نظر من این راه حل نهایی حل مشکلات این مملکت است و حتما هم جواب می دهد، چون اولا حاکمان این مملکت به حرف بزرگ ترهای خودشان گوش می کنند و ثانیا و از همه مهم تر، از جایی بهشان ضربه می زنیم که خودشان هم باورشان نمی شود، از درون خودشان، و وقتی استدلالات ما را بشنوند بس که همه چیز منطقی است فلج مغزی می شوند و خودشان با پای خودشان کاسه و کوزه شان را جمع می کنند و می روند!

من آماده ام تا بعنوان اوّلین نفر در این راه گام بگذارم لذا اگر شخص یا اشخاصی دیگری نیز با من هم عقیده هستند و انجام پیشنهاد فوق را لازم می دانند با من تماس بگیرند تا به اتفاق به شاه عبدالعظیم رفته و با مراجعه به روحانیت، موضوع فوق را با آنها در میان بگذاریم و نکته دیگری که به ذهنم می رسد این است که من برای رسیدن به یک زندگی با عزّت، هر بهایی را که لازم باشد می پردازم، بعنوان مثال اگر چند نفر هم عقیده با من پیدا شدند در این صورت از محل کارم مرخصی خواهم گرفت و به اتفاق همراهان به قم هم خواهم رفت تا بحث عدم مشروعیّت نظام را با روحانیت آنجا در میان بگذاریم و چنانچه برای پیگیری این مهم، زمان زیادی وقت لازم باشد و من مجبور شوم از شغل خودم استعفا دهم حتماً این کار را خواهم کرد و چنانچه دانشجو می بودم اگر لازم می شد برای پیگیری و اثبات موضوع عدم مشروعیت نظام و برای اصلاح قوانین کشور، تحصیل را موقتاً کنار می گذاشتم.

رونوشت:

اداره کنترل امور خفیّه و بلایای استراتژیک

لابراتوار محترم کلنگ جهت استحضار و کیفور شدن

دفتر علمای عظام و رهبر و رئیس جمهور

Amirkhafan2000 , bacheesteghlali3468 , sahelbala_61 همگی @yahoo.com

.

پ.ن:

1- این تقریبا مضمون یک ایمیلی است که هر به چندی برای ما می آید و تازه ترش هم، شماره موبایل و آدرس محل کار هم دارد که مثلا زنگ بزنیم به این رفیقمان و برویم انقلاب کنیم! ما هم چون از جان این بنده خدا می ترسیدیم این ها را نمی گذاریم که دردسر نشود برایش.

2- قیافه من شبیه چه گواراست؟ نه خداییش، قیافه من شبیه چه گواراست؟

4- سر هرمس، شما که آن بالا نشسته ای، آقا جان، پیغمبر هم که می فرستی پیغمبر درست و درمون بفرست لامصب!

5- توهّم اصولا چیز خوبیه، فکر کردن از اونم بهتره!

2006/12/16
A Tribute to Morissey

Irish blood, English heart

Irish blood, English heart
This I'm made of
There is no one on earth I'm afraid of
And no regime can buy or sell me

I've been dreaming of a time when
to be English is not to be baneful
to be standing by the flag, not feeling shameful
racist or racial

Irish blood, English heart
this I'm made of
There is no one on earth I'm afraid of
And I will die with both of my hands untied

I've been dreaming of a time when
the English are sick to death
of Labour, and Tories
and spit upon the name Oliver Cromwell
and denounce this royal line that still salute him
and will salute him
FOREVER

Save Target As-------------> Irish blood, English heart
2006/12/14
در مورد پست قبلی:
من نگفتم که رای نخواهم داد، فقط دلیل نوشتن پست قبلی این بود که دوستان عزیز، بای دیفالت از من توقع داشتند که به لیست اصلاح طلبان بی کم و کاست رای بدهم، تمام پست قبلی برای توضیح این مسئله بود که لیستی رای دادن وقتی معنا پیدا می کند که ما بخواهیم به هدفی برسیم، اما هدف من پیروزی اصلاح طلبان در انتخابات نیست، اصلا هدف من سیاسی نیست، شهر نیاز به مدیریت شهری دارد، من هم، پس به کسانی رای خواهم داد که این توقع من را برآورده کنند، در واقع حاضر نیستم آتش تهیه جنبش اصلاح طلبی باشم، به منافع خودم و شهر خودم بیشتر اهمیت می دهم تا منافع دوستان اصلاح طلب. بگذارید چندی هم خودخواه باشیم تا دیگرخواه، گلی که به سرمان نزده اند این رفقا که وامدارشان باشیم تا ابد!
2006/12/13
من به منجی نیاز ندارم، اما انگار آن ها دارند

من به لیست اصلاح طلبان رای نخواهم داد چون:

1- فراموش نکرده ام که این دوستان کیند و کجایند و هنوز فراموش نکرده ام که اصلاح طلبیشان یعنی این که : «هر چیزی که من می گویم را تو گوش کن و بگو چشم.»

2- فراموش نکرده ام سوابق دوستان را در جریانات غیردموکراتیک دهه 60 و عدم پاسخگویی آن ها نسبت به آن اتفاقات

3- فراموش نکرده ام فرصت سوزی دردناک آن ها را در زمانی که ریاست جمهوری و مجلس و شوراها را در دست داشتند و چسبیدند به قدرتی که برای منافعشان به کار می آمد و بس.

4- فراموش نکرده ام که کودکیم در جنگ گذشته و نوجوانیم در سازندگی جیب تکنوکرات ها و جوانیم در کشمکش این گروه با آن گروه و امیدهایی که نا امید شد، که فراموش نکرده ام این حقّ را که بازیچه نباشم برای رسیدن دیگران به قدرت.

5- فراموش نکرده ام که فضای دموکراتیک به این معنی نیست که من به گروهی رای بدهم تا گروهی دیگر برنده انتخابات نباشند، که معتقدم این دور باطلی است تا ابد. ( انتخاب بین بد و بدتر الزاما انتخاب درستی نیست و در شرایط فعلی حاکمیت یکدست را به صلاح می دانم.)

6- به فتح سنگر به سنگر اصلاح طلبانه اعتقاد ندارم که چشم های گروه مخالف و شورای نگهبان بازتر از این هاست که مجلس را به دست اصلاح طلبان بسپارند و حتی در صورت فتح این سنگر نیز، آن را نه سنگری محکم که سنگری بی پناه می دانم در میان خطوط آتش دشمن که تلفاتش پیاده نظام همیشه در صحنه خواهد بود.

7- به توانایی اجرایی همه افراد این لیست اعتقاد ندارم، الهه راستگو تجربه مدیریت شهری دارد یا خواهر مری؟

8- نحوه حمایت این افراد از دوستانشان مثل دادفر و گنجی نشان می دهد که به هنگام بلا چه می کنند.

9- انتخابات شوراها را اجرایی می دانم نه سیاسی، بهره برداری سیاسی از انتخابات شوراها توسط گروه هایی که به خاطر بیرون راندن حریف از صحنه قدرت به ائتلاف می رسند نتیجه اش می شود عملکرد سال پایانی شورای شهر اوّل.

10- به منجی نیاز ندارم!

.

این لیست تا 100 هم قابل ادامه است، مسئله این است!

.

پ.ن:

بخوانید این متن خواندنی الناز را

بخوانید این نوشته خیلی صمیمانه!!! محمد جواد روح را

2006/12/12
A Tribute to Bob Dylan & The Grateful Dead

لذت ببرید از اجرای بی نظیر Bob Dylan و The Grateful Dead که خیر دنیا و آخرت در آن نیزهست....


Save Target As -----------------> I Want You


2006/12/11
وبلاگ نویسی، امر متعالی مبتذل

وبلاگ نویسی امری متعالیست. متعالیست چون گزارشی است از درون نویسنده به ادراکات خواننده، توصیفی است از دانایی نویسنده ای که می نویسد تا مخاطب بخواند و این پایه ای ترین دلیل وجودی فلسفه «تبادل اطلاعات» است : «من دانایی به اشتراک می گذارم و تو حواس». و این گونه است که وبلاگ نویسی امریست متعالی، حتّی متعالی تر از به اشتراک گذاشتن ساده، که در این جا خواننده خود نویسنده است )به عنوان کامنت گذار) و صاحب نظر و موافق و مخالف، و دانایی منتقل می شود از جهتی به جهت دیگر و تا ابد این تبادل دانایی ادامه دارد، تا جایی که نویسنده ای بنویسد (خواه صاحب وبلاگ، خواه کامنت گذار) و خواننده ای بخواند.

امّا وبلاگ نویسی امریست به نهایت مبتذل. «من از آگاهی خود چیزی را، ذرّه ای را با تو به اشتراک می گذارم» که این ذرّه خود در بند ابزار و آلات است و کمبودهای زبانی و قلمی و محیط نشر. که آگاهی اگر که کامل هم باشد (که نیست) با بند بودن به ابزار و محیط نشر ناقص می شود و این بر خلاف تعالی است که خود کامل خواه است و کامل نگر. و این نهایت ابتذال است، «نفی چیزی به غرض».

و وبلاگ نویسی امری متعالیست، تلاشیست برای جذب مخاطب، مخاطبی که از درونیات نویسنده مطلع نیست و این خود بر هم زننده وضع موجود است، و این عین تعالیست.

و امّا وبلاگ نویسی امریست مبتذل، که تلاشی است برای جذب مخاطبی که الزاما مخاطب ما نیست و الزاما حواس لحظه اش به نوشته ما نیست و نا آگاهانه در دام آگاهی ما می افتد که این خود ابتذال است، «رعایت نکردن سطح آگاهی خواننده».

وبلاگ نویسی امری متعالیست، نان ذهنی (هر به چندی هم مالی) نویسنده و خواننده را فراهم می کند و کیست که تلاش برای ارضاء جزئی از گوشه های ذهن را متعالی نداند؟

و وبلاگ نویسی امریست مبتذل، نویسنده ارضاء ذهنی را هدف قرار می دهد و کلمات را قربانی می کند، ارضاء ذهنی بر دانائی غالب می شود.

...

و این تا دورها ادامه دارد...

.

این تضادّ واضح، این نبرد همیشگی ابتذال و تعالی، هر کدام ما را دست کم یک بار کشانده است به حذف تمام نوشته ها و دور ریختن هر آن چه هست، و این، اتفاقیست که تا وقتی می نویسیم خواهد افتاد، نبرد همیشگی ابتذال و تعالی، نبرد همیشگی «من باید بنویسم» با «من چرا می نویسم؟»
تعداد بازديد ها :