زندگی روی ترن هوائی
2006/05/31
Human Nature

Human Nature را دیدم
دوست داشتم
زیاد
.
ارادتم به این روانی بیشتر شد
به خاطر تمام فیلمنامه ها یی که نوشته
خیلی زیاد
.
ذهن این آدم خطرناک است
بازی های پیچیده روانی را زنده می کند در من
خیلی خیلی زیاد
.

گالری مهروا هم رفتیم
تنها
عکس ها خوب بود
نصف به نصف
مهروا مهربان بود
صد در صد
عرق بهار نارنج خوردیم
یک لیوان
کفش دامادی خریدیم برای آقای دوست
یک جفت
دوباره هفتاد و هشت نشینی
با دوست و دوست دختر
خیابان گردی
کمی
بام تهران
ساعت دوازده
از خستگی مردیم؟
زیاد زیاد زیاد

2006/05/29
عکس خوانی های شورش آذری
حسم پاره پاره بود به کل جریان
به همین اتفاقات آذری / ترکی
خبرهایی که می رسید حاوی هیچ نکته ای نبود
عکس ها هم
یک اتفاق ساده
اعتراضات قومی به یک کاریکاتور موهن / ناخواسته
.
امروز همه چیز شکل گرفت اما
به مدد این جا
و این عکس ها
سر آخر عکس ها به حرف آمدند
ناگفته نباید می ماند چیزی
.
به این عکس نگاه کنید
استودیوم و پونکتوم معنی ندارند این جا
اما
چهره مرد سمت چپ عکس
همان که پلاکارد توقیف "ایران" را علم کرده
از میان این همه آدم نگاهم می ماند روی این یکی
خشمگین؟ مضطرب؟ امیدوار؟
خندان است به اتفاقی نامعلوم
شاید حتی به چهره سرد و بی تفاوت نفر سمت راست
خشمگین و مضطرب و چیز دیگری نیست اما
برای من،
او فقط معترض خندان است.
.
این دخترها هم از همین جنسند
گوشه گوشه این عکس پر است از کپه های انسانی
حرف می زنند
می خندند
به دوربین نگاه می کنند
اعتراض اما؟
من نمی بینم.
.
انتخاب این شعار
وام گیری مفاهیم صحیح و متعالی در مکان غلط
بازخواست حق پایمال شده به روش نادرست
هدف، وسیله را توجیه می کند.
.
عدالت، مفهومی دست مالی شده
لق لقه دهان این روزهای هر کس و ناکس
.
این تصاویر چشمانم را گشاد می کند
از سر حیرت
چیزی نیست جز عکس یادگاری
به شعار نوشته نگاه می کنم
به چهره تک تک این آذری زبانان دانشجو
حیرت می کنم از تناقض نوشته و چهره
حرف این آدم ها نوشته های روی پلاکارد نیست
سهم خواهی این ها به عکس یادگاری روزهای آشوب برای روزهای پیری محدود می شود.
نوه ها باید بدانند
ببینند
.
این ها معترضند؟
به چیزی ؟
کسی؟
جایی؟
یحتمل به "اقدام فاشیستی – نازیستی"
و "عوامل آن"
نگاهم را می دزدد اما نگاه دختر پلاکارد به دست جین پوش
همان دختر کمی رنگی
دلزده و گرما زده و بی حوصله
گمانم حسب وظیفه این جاست
یا حسب تقدیر
که سمبل بی اعتقادی و جوزدگی به مکان و زمان واتفاق باشد برای من
شرط که "اقدام فاشیستی – نازیستی" مانا را یک بار هم ندیده و نخواهد دید
.
این عکس ها حرف می زنند با من بیننده
که این میتینگ نیست
اعتراض و شورش هم
خروج از بی حوصلگی است
فرار از کسالت و یکنواختی
شورش نیست اما.
.
"در تبریز خون ریخت"
"تبریز در خون: ده نفر کشته، بیش از صد مجروح"
این معنی تیتر بزرگ این روزنامه هاست
باور کنم؟
ساده لوح باشم اگر ذره ای باور کنم
.
این تصاویر ازنمای دور
از تعدد
یک صدایی
اعتراض
اما اگر تصاویر بالاتر تصاویرنمونه ای باشند از نمای نزدیک همین اجتماع
آن وقت فقط دلم برای مانا و مهرداد می سوزد
که اسیرند به بند سهم خواهی آذری زبان ها از مرکز نشینان
که اسیرند به هیچ هیچ هیچ
.
کاش چیز بهتری / بزرگتری می خواستید
.
این جاست
جایی که کاریکاتورسازی
پرخطرتر است از دراز کشیدن در وسط آزادراه
این جور شاید زنده بمانی
تصویر بسازی اما؟
برای بچه ها هم که باشد
می شوی مزدور و جاهل و وطن فروش
.
متنفرم این روزها از این جا
2006/05/27
Full of shit
هارد این لعنتی پرید
خیلی چیزها از بین رفت
خیلی چرک نویسها
فیلم ها
عکس ها
مورزیک ها
داستان ها
.
اعصاب من هم پرید
دیگه حتی نمی تونم در مورد مانا بنویسم ...
2006/05/24
Death - A Play

همش به خاطر چشم و هم چشمی با این خانومه اس که اینو می ذارم این جا
حالا شما هی راه برو و بیا و بگو من خاله زنک و حسود و ... نیستم!
هستم آقا جان، هستم
2006/05/23
Life is a RIGHT not an obligation


Life is a RIGHT, not an obligation

" دریای درون " ستایشگر مرگ نیست
ستایشگر زندگی هم
ستایشگر حق انتخاب زندگیست
دلزده ازهمه حجم عظیم تلاش خودخواهانه عرف برای زندگی گیاهی
این که تصمیم گیرنده تو نیستی
ماییم با شنل های بلند و لباس های فاخر و دهان های گشاد و حس های کور خودخواهانه
.
There’s only one thing worse than the death of a son…
And that is he wanting to die

پدر کمرنگیست این پدر
حرف نمی زند
خرابکار است و گوشه گیر
در آستانه کودکی دوباره
ولی نشتر می زند به تمام حقی که به پسر می دهی
وقتی همه چیز را می داند و فریاد می زند که نمی خواهد این آگاهی بی رحم را
فریاد که نمی زند که هیچ
نگاه می کند
نگاهش سوراخت می کند
حتی از پشت پرده نقره ای
.

رامون نوستالژی پدر داشتن / بودن دارد
این را به گور خواهد برد
.
I’m your bigger brother

برادر دوست داشتنی است
سرراست نیست اما
خشمگین و غمگین مدام
پنهان می کند تمام حس برادر / پدر وار را پشت سهم خواهی های ناچیز
پشت این " من برادر بزرگترم "
تا فقط یک جمله را نگفته بگذارد برای من بیننده
" دوستت دارم "
.
برادر دوست داشتنی تر است برای من
.
It’s like when my father looks at the sky and says “Tomorrow is going to rain” and it does…
It’s a feeling

رامون قدیس نیست
پرهیزگار هم
سمبل عشق به زندگی است
با تمام گناه های عقوبت وارش
با تمام کشیش های دهان گنده اش
فیلسوفی است بسته ابدی به تخت
که برای لمس کردن راه می رود
برای راه رفتن پرواز
برای پرواز فکر
رامون نگاه لذت بار به زندگیست
.
When you can’t escape and depend constantly on others, you learn to cry by laughing

مسئله دقیقا همین جاست
مساله برای رامون دقیقا همین جاست
بی فاصلگی خنده ها و گریه ها
بی مرزی تلخی و شیرینی
تاب بی فاصلگی ندارد جسم همیشه بسته به تخت
با رویای دریای آبی پشت کمی پرده و پنجره
.
رامون، فاصله ها را فراموش می کند
رنجی از این عظیم تر
که برای لمس یک دست
چند متری و
نتوانی؟
.
Why…?
Why…?
Why can’t I be happy with this life

این سوال نیست
جواب فیلسوفانه ایست به تمام " نه " گویان
با نمایش هق هق گریه دلتنگ شبانه
برای اولین بار رفتار از جستار پیشی می گیرد
فقط با نمایش هق هق گریه دلتنگ شبانه
.
The sea inside
The sea inside
And in the weightlessness of the bottom
Where dreams come true
Two wills come together to make a wish come true
Your look and my look
Like an echo repeating
Without words
Deeper
Deeper
Beyond everything through the blood and the bones
But I always wake up
And I always wished I’d be dead
To stay with my mouth
Entangled in your hair

ستایش فارغ از جنس گونگی لذت
برای من
تعریف دقیقی است این
حتی اگر هر بار هق هق گریه امانم را بگیرد
در منتهای لذت
2006/05/20
وقایع نگاری یک ذهن افسار گسیخته


پیتر رو دوست دارم
نه به خاطر این که همه جور سازی می زنه
که اگه مار هم بدی دستش ازش صدا در می آره
که گرافیست خوبیه
که بازیگره
که هنرمنده ذاتا.
دوستش دارم چون پرسیکو رو راه انداخت با بابک ریاحی پور و علی فروردین و کسری و نیما و همایون
از همون وقتایی که برای سی دی پلیر اپلش اسم گذاشته بود (غضنفر شاید، یادم نیست!)
یا اون روزی که با نیما تو نمایشگاه محمد کنترباس و سه تار می زدن
اما دیشب بیشتر دوستش داشتم
که تو حال خودش نبود انگار
یک جای دیگه ای ساز می زد این مرتیکه دوست داشتنی.
.
گروهش هم مثل همیشه یک دست بود
اعجوبه نبودن که
ولی یک دست که بودن
که حداقل هماهنگ بودن برای ایمپرووایز
ماهان و پیتر آکوب ولی یک چیز دیگه ای بودن واسه من
که شاید این دوست داشتن من بر می گرده به همون نوستالژی گیتار جز زدن
حیف که درامزشون درامز جز نبود،
راک بود
بیچاره درامر که کلی عذاب کشید که صدای بقیه رو خراب نکنه!
.
نصف بیشتر کنسرت رو از سقف نگاه کردم
تصویر تکه تکه روی سقف قشنگ تر بود
لا اقل از اون پرنده های عاشق جلویی که فرق کنسرت فیوژن رو با کنسرت ماریا کری نمی دونن و اگه سکس نکردن فقط به احترام خون شهدا بود.
.
شاید بعدا این پست رو پاک کنم، حالمو بد می کنه، فقط احساسات مازوخیستیم رو ارضا می کنه!
.
کاش می شد اون سه تا کار پرسیکو رو بشنون جماعت، کپی رایت داره ولی، بی خیال.
بدین وسیله به اطلاع می رساند به مناسبت منزل جدید جناب مستطاب لاغر، مجلس بزمی از ساعت هشت صبح فردا تا حداقل یک هفته در حیاط جدید دیوانه خانه با حضور بالرین های روسی و ... ها و دوستان و آشنایان به صرف نان و کباب و عرق برقرار خواهد بود، حضور شما عزیزان مایه امتنان فراوان است.
.
پ.ن:
این عکس رو هم واسه این گذاشتم که فکر نکنید دروغ میگم.
از ... ها و بالرین ها هم عکس نمی ذارم تا خیلی خوش به حالتون نشه!
2006/05/16
Empty
آهای آدمهای ساعت هشت و نیم صبح چهارشنبه ها
دوست داشتنی ترید انگار
که هنوز نگاه می کنید
که فراموشتان نشده که چشم نه فقط برای دیدن،
که برای نگاه کردن.
.
آدمهای ساعت هفت
متفاوتید
خسته اید و مشمئز
از بوی معلق کرخ بهار
تا جاودانگی سبز شدن چراغ همیشه قرمز
نگاهتان خالی است
سریع و کنجکاو :
"چقدر سریع تری از من؟"
"چقدر قوی تر؟"
ترین ها را شماره می کنید برای خواب پر عقده شبانه
که سر بی گریه بر بالش نگذارید
جخ اگر مجالی برای اشک ریختنتان نمانده باشد.
.
آدم های ساعت نه پیر می شوند
عصا یشان گوشه گنجه،
یکی را دو تا می کنند
و
از جوانی عصا ذخیره می کنند برای روزگار بی عصایی
که روزگار
بد روزگار بی مروتی است
شاخه درخت شکسته کجا و
عصای آبنوس مرصع نشان کجا؟
.
شما
دوری است که نگاهتان را فروخته اید به عصا
جوانیتان گم شده لابلای رد مردد تکیه گاه
و من
دلم پرمی کشد برای یک بار نگاهتان
که
یک بار
فقط
نگاهم کنید یک بار
.
- آدم های ساعت چهار ونیم اما -
آدمهای سرباز و رفتگر و پدر کورهای کچل
سکوتتان شنیدنیست
سردیتان گرم تر.
های قربانیان داستان همیشگی غم نان
و
بندگی قدرت
نگاهتان را دوست تر دارم
چه باک
که نگاهم هم نمی کنید
که تاریکی
مجال نگاهتان را می گیرد از من تشنه.
.
های!
نگاهم کنید
بدانید
من،
فنای انسان را نمی پذیرم
حتی اگر
نگاهم نکنید حتی
2006/05/14
انحنای پیچیده مایل

من مورچه پایین این سطح
کوچیک و سیاه
زور می زنم تا خودمو بکشم بالا
بالای این همه منحنی پیچیده مایل صاف صیقلی
که فقط یک بار
یک بار از اون بالای بالا سر بخورم تا پائین
بدون ترس
بدون مزاحم
2006/05/10
کتاب تهوع


مهم نیست اگر کسی چیزی می نویسد و من نمی خوانم.
اگر کسی هم خواند مهم نیست.
این که چه نوشته،
چه خوانده،
معضل من یکی نیست.
حتی اگر "فواید گریه امام حسین برای بدن" باشد.
.
گر می گیرم از تیراژ این کتاب
وقتی با نقشه نمایشگاه رایگان می دهند دستت
یعنی :
"آمار ماست این
پولی که باید خرج می شده
صلاح ندیدیم خرج جای دیگر کنیم
حتی یتیم و مریض و مفلوک
که نانمان باید حلال می شد
حالا هم جا نداریم
دوست نداریم که نگه داریم اصلا
بفرمایید
مخاطبش شما هم نبودید مهم نیست
مهم آمار ماست
بودجه ای که باید صرف این سال "پیامبر اعظم" می شد"
.
کثیف ترین شکل نشر دولتی است این
وقیحانه، وقیحانه، وقیحانه...
بوی گند فرصت طلبی از حرفهای رهبر
.
آماده سال بعد باشید لاشخورها
یحتمل سال پیغمبری،
امامی،
معصومی.
نوشتن،
ساده ترین کار دنیاست.
.
تیراژ کتاب مستقل این مملکت هزار و دویست نسخه، سنگ بترکد دوهزار تا...
.
رمز ماندگاری کتاب کلمه باید باشد
متن.
اما این،
نگه خواهم داشت این کتاب را
خوشحال باشید
سرآخر پیش من ماندگار شد
نه به خاطر متن اما
که به خطر حس
که عقم بگیرد هر بار از دیدنش
که یادم بماند که
کتاب هم
مایه تهوع
کتاب تهوع
2006/05/07
Woodstock 69


نمایشگاه که رفتیم امسال
هیچ حسنی هم که نداشت این یک حسن را داشت که سوژه خنده جور کنیم برای جماعت سیزده بدری
قیافه هامان آن قدر عجیب و غیر واقعی به نظر خلایق آمد که هر کسی دید خندید
پیغمبر که آمده بود Woodstock 69 انگار
آن یکی هم که گیتاریست سیندرلا شده بود بعد سی سال با آن جین پاره و Converse قرمز هزار تکه و موهای هندریکسی
من هم که آلترناتیو دهه نود
گروه موزیک نامتجانس
بعضی نگهمان می داشتند که عکس بگیرند
انگار که آخرین بقایای نسل در حال انقراض
بعضی هم که فقط تاسف می خوردند با حرف و نگاه
که تمام نمی شویم چرا
"پس این دولت احمدی نژاد چه غلطی می کنه؟"
"سمبل بی حجابی مردانه!"
کم حرف نشنیدیم که
ولی پرروتر از این حرف هاییم،
شک نکنید!
نسل مان ور نخواهد افتاد.
.
کلی جیب مبارکمان دردش آمد
کلی هم کتاب خریدم
پیرمرد و دریا (بعد عمری!)، ماهی ها در شب می خوابند سودابه اشرفی، پاریس تگزاس سام شپارد، چیدن قارچ به سبک فنلاندی (اسمش بدجور هیجان انگیزه)، شعر عصیان (توصیه اکید خودم!)، اعتماد آریل دورفمان، موسیقی یک زندگی آندره مکین، سخن عاشق رولان بارت، پرگار بیجاری، کبریت خیس عباس صفاری (بد خواندنی است این عباس صفاری)، میکله عزیز گینزبورگ و آخرش هم به خاطر وین دیکسی نوشته کیت دی کامیلو (این یکی هم به خاطر اسمش، حالا هی ادعا کنیم که ظاهربین نیستیم، هستیم آقا جان!)
از برشت عزیز هم در جنگل شهر را خریدم، ظهور و سقوط رایش سوم هم ابتیاع شد که قسمت آسان ماجراست، سخت، خواندن کتاب به آن حجیمی است!
سر کوچکی هم زدیم به پوزیتیویست های منطقی، درباره رنگهای وینگنشتاین و سرچشمه های دانایی و نادانی پوپر.
جهان بینی علمی راسل و پدیده شناسی لیوتار و نشانه شناسی گیه رو و نه مقاله درباره دانته بورخس و درباره نگریستن برجر را هم خریدم تا انگ نداشتن این ها را از پیشانی پاک کرده باشم!
مانیفیست ضد سرمایه داری کالینیکوس و اصلاح یا انقلاب لوکزامبورگ هم به خاطر خودارضائی کمونیستی
از همه هیجان انگیزتر برای من ولی جهان اسطوره شناسی ستاری است، هر نه جلد را خریدم.
.
شرمنده دوستان شدم تا رسیدم خانه
پول سیگارم را هم دادند طفلی ها
ته جیب فقط یک دسته کلید بود و فندک، تا آخرین سبزآبی خرج شد
فقط خدا خدا می کنم که نفرستندمان به نمایشگاه باز
رئیس جان، اگر این جا را می خوانی بی خیال ما شو
نمایشگاه رفتن همان و مفلسی همان
از خیر ما بگذر.
آمین!
.
پ.ن :

ما هم قیافه عجیب کم ندیدیم که
این به آن در
شما هم سوژه تفریح ما
مثل همیشه
.
2006/05/06
شکلات
لعنت به این فصل گرما
که همه چیز را شکلات می بیند
که همه چیز کش می آید در حرارت مضاعفش
مثل شکلات
.
تمام حجم دستت را که قایم می کنی زیر میز رنگ و رو رفته کافه ...
که نبینم لرزش مالیخولیائی دست هایت را
برای تو ثانیه ای بیش نیست
برای من سالی
دقیقا سی و یک میلیون و پانصد و سی و شش هزار ثانیه
باید که تقصیر گرما باشد
که زمان را هم شکلات می بیند
که زمان من را شکلاتی می خواهد
کشدار و متصل
که من یک سال تمام دست های لرزنده ببینم که زیر میز قایم می شوند
یک سال تمام...
لعنت به این فصل گرما.
.
چشمهایت را که می اندازی پائین اما
برای من فقط ثانیه ایست
برای تو سالی شاید
ولی نمی دانی
نمی دانی که
گیرم که آن ها هم پایین افتاده باشد
خاطره چشمهایی که نامعلوم روی میز را نگاه می کنند که سنگین تر می ماند که
یک سال کافی نیست برای فهمیدن؟
.
از گرما بیزارم
که اشک هایت را هم کشدار می کند
به موازات تمام زندگی نکرده ام
شکلات مایعی است که می ریزی توی تک تک لحظات
غلیظ و کشدار
که صد سال طول بکشد پایین آمدن اشکها از صورتت
که من بی صدا صد سال گریه تماشا کرده باشم
.
من دیدم
دستهایی که ناپدید
چشمهایی که نامعلوم
من غول زیبای استوایی گریان را به چشم دیده ام اصلا
گریه؟
همه را ذخیره می کنم برای زمستان
که زمان را منجمد می خواهد
که هزار سال گریه کنم
و تو
فقط یک ثانیه ببینی
که با تو
فقط خاطره یک ثانیه گریه مانده باشد
و
تمام حجم بزرگ سنگدلی من
.
محض اطلاع:

میز من یک میز با این جریان فاصله داشت
چشمها را هم که نمی شود بست
گوشها هم ایضا
پس
نتیجه اش می شود این پست!
.
2006/05/02
A Tribute to Jethro Tull


مسلمان از این دنیا نخواهی رفت اگر نشنیده باشی تخلیه امراض روانی این جماعت را
2006/05/01
...
نه این که حسادت کنم به این جماعت عکاس
به عکس هایی که می گیرند و من نمی گیرم
نه
چیزی بالاتر از حسادت هست یقین
(گناه هفتم ایجاب به عقوبت می کند، از عقوبت گریزان ترم از این حرفها)
عمیق تر
پرمایه تر انگار، پر رنگ تر
شکلی از خواستن بی نهایت، مستمر
.
اگر هر عکس ثبت مرگ یک لحظه باشد
و تولد لحظه ای دیگر
ثبت هر عکس یعنی شجاعت
شجاعت ثبت / ظهور/ نمایش تک لحظه مرگ
و سرخوشی
سرخوشی ثبت / ظهور/ نمایش لحظه انتخابی تولد.
این که عکاس لحظه ای را ثبت می کند (و نه لحظه ای دیگر را) احترام به شعور انسانی است
این که من انتخاب می کنم (از میان تمام لحظات فقط این لحظه را)
این که من انتخاب می کنم (از میان تمام قابها و ترکیب ها فقط این ترکیب را)
واین که تو انتخاب می کنی (در مقام کسی که لحظه اش مرد، کسی که عکس را می بیند. بازیگر/ بیننده)
.
به احترام کلاه از سر بر می دارم.
.
کدام کس می داند که بمباران درسدن آلمان از بمباران هیروشیما بسیار جنازه سازتر بود؟
این یکی فقط یک سال قبل از آن
با بمب های آتش زای متفقین
می پرسم:
دلیل شهرت هیروشیما چیست؟ دلیل مهجوری فاجعه درسدن چیست؟
استفاده از بمب نامتعارف؟ تسلیم امپراطوری ژاپن؟
گمانم چیز دیگری است
شاید عکس هایی که از هیروشیما گرفته شد و از درسدن نه
نمایش سوختگی
شاید تنها دلیل تفاوت همین است
باید که همین باشد
که اگر شاید کورت وونه گاتی وجود نداشت و در همان سال اسیر آلمانها نشده بود و فاجعه را به چشم ندیده بود و بعدها نویسنده نمی شد و نمی نوشت داستان درسدن را امروز هنوز درسدن را نمی شناختم.
وظیفه هنرمند چیست؟ ثبت عریان واقعیت با برداشت شخصی؟
.
به این آدم ها حسادت نمی کنم
حسرت هم نیست، که دست یافتنی باید باشد
فقط خواستن
بیش از حد شاید
که جسارت پیدا کنم
برای درک حس احترام به شعور انسانها
در لحظه
که از مرگ متناوب / زندگی متناوب عکس بگیرم
که این دور مداوم را برای لحظه ای ثابت کنم
ثبت کنم، نه به میان مایگی
که به پرمایگی
تمام ترس من از میان مایگی است
تعداد بازديد ها :