وقتی وارد شدم از پشت پیشخوان دست تکان داد
چند قدم جلوتر
ماچ و بوسه شب عیدی
بس نبود انگار، بغل هم کردیم همدیگر را
یک شیر نسکافه، کمی سیگار
چشم چرانی جماعتی که نشسته اند به حرف زدن و خوردن
نگاه کردن به در و دیوار و عکسهای همیشگی
وقتی می خواستم بروم باز هم بغل کردیم همدیگر را
عیدی هم گرفتم، دویست تومانی نو با امضاء
زنگوله دم در را که زدم که خداحافظ، حس کردم نرفته دلم برای این فضا تنگ شده
حسی که داشتم قابل توصیف نیست
حس این که با فضایی یکی شده ای
حس این که فقط مشتری این جا نیستی
دوست هم هستی انگار
و این که انگار من هم جزئی از همین فضا بودم که خودم را ترک می کردم
.
.
.
ممنون آقای صاحب این جایی که هنوز راه هم نیفتاده
ممنون که کافه ات نزدیک است و درش باز
ممنون به خاطر حسی که کافه ات دارد، که خودت داری...
چند وقت پیش بود یادم نیست
از یک کتابفروشی دست دوم کتابی خریدم به نام "چهار روایت از شب سال نویی که بر نیما گذشت یا نگذشت"
نوشته پرویز کلانتری نقاش نسبتا معروف
اسمش هم که هیجان انگیز بود
این عید فرصتی دست داد که بخوانمش
صفحه اول صاحب قبلی کتاب این را نوشته بود
حق داشت بیچاره
با این حال کتاب را تا ته خواندم
گند زده بود این مردک با این نوشتنش
من این را نمی فهمم
چرا وقتی یک نفر نقاش خوبی است (همین هم محل شک است) باید فکر کند که نویسنده خوبی هم هست؟
همین که همسایه چند تایی نویسنده و شاعر باشی و چند تای دیگر را هم بشناسی و به قول معروف "موقع پریدن از جوی آب کونتان به هم برخورد کرده باشد" دلیل می شود که بنویسی و کتابت چاپ شود آقای کلانتری؟
وقتی این همه استعداد نویسندگی را می شناسم که کسی را ندارند که کتابشان را حتی با 500 نسخه تیراژچاپ کند حرصم می گیرد از این همه باند بازی و رودرواسی ونان قرض دادن های آقایان مدعی که "ما اینیم و چنانیم و انصاف و عدل و برابری فرصت ها" و هزار کوفت و زهرمار دیگر.
گندتان بزنند با این همه ادعای روشنفکری و پست مدرنیسم و سوررئالیسم و دادائیسم و مینیمالسم و چه و چه تان.